گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

دیدم چو صفای این مدارس

افتاد رهم سویِ مدارس

آنجا که همیشه باد آباد

سوی فقها گذارم افتاد

دیدم که دُر کلام می سُفت

وعظی پی خاص و عام می گفت

کز عشوه ی نو خطان چون ماه

از راه مرو میفت در چاه

چون سطرِ کتاب چند ازین سور

در تن باشد رکت صف مور

مشغولی خَطّ نفس صرعست

اِنکشت زیاد دست شرعست

کامی که بُوَد ز زن بجوئید

ار خوش پسران سخن نگویید

آن سو نکنید زین ره آهنگ

اندیشه کنید ازین ره تنگ

این دختر رز که گل نگار است

در حکم زنان حیض دار است

معشوقِ قمار سخت بد خوست

با خلق چو کعبتین شش روست

حرفی که ز کذبش آب و تابست

چون طایر آشیان خرابست

در هیچ ضمیر مسکنش نیست

در کاخ دلی نشیمنش نیست

زین وعظ چو مستفید گشتم

رندانه از آن مکان گذشتم

فیض دگرم نصیب گردید

علم ادبم ادیب گردید

معشوقِ قمار سخت بد خوست

با خلق چو کعبتین شش روست

حرفی که ز کذبش آب و تابست

چون طایر آشیان خرابست

در هیچ ضمیر مسکنش نیست

در کاخ دلی نشیمنش نیست

زین وعظ چو مستفید گشتم

رندانه از آن مکان گذشتم

فیض دگرم نصیب گردید

علم ادبم ادیب گردید

آخوند دُر کلام می سفت

فصلی ز حدیث وصل می گفت

گفتم درِ وصلِ عیش اگر هست

آن از متعلقات فَعلَست

این عشق خزان بار و برگست

یا آنکه کنایه ای ز مرگست

دارم دلکی ز مرگ مشعوف

چون، محکومُ علیه، محذوف

حسرت که لبم نموده پاره

از بوسه ی اوست استعاره

نتوان به کنایه کرد تصریح

این گریه من بسست ترشیح

یکبار ندیده ام درین تیه

ماهی چو رخش بچشم تشبیه

بی دوست ز دوزخم نشانه

جامع ... است در میانه

من تشنه کلام تست چون آب

ایجاز مکن بوقت اطناب

سرّ دل من دُرِّ نَسُفته است

این حرف نگفتنی نگفته است

بویی که درین سخن ز راز است

چون نصب قرینه ی مجاز است

جان من و درد دوست با هم

گردیده یکی چو حرف مدغم

بر دل که شد است محو جانان

هجران و وصال هست یکسان

باکیم ز روز هجر و شب نِی

بی تغییرم چو اسم مَبنِی

در عشق ز ناز و عشوه ی او

دانم پس از این چه می دهد رو

آینده مضارعیست مجزوم

بر من چو گذشته هست معلوم

ز آن روز که دوستیست کارم

با خلق ز بس که سازگارم

باشد از من بنای تألیف

همچون مصدر بوقت تصریف

چون دل، دادِ سخنوری داد

سوی متکلمین شدم شاد

گاهی تصریح و گه به تعریض

گفتند سخن ز جبر و تفویض

من هم رفتم ازین فسانه

چون حد وسط در آن میانه

در مجلسشان دلم گُهر سُفت

با تفویضی سخن چنین گفت

نیکو نبود فتادن ای خام

زین بس، رفتن، ز آن سوی بام

ما بسته ی عشق یار خویشیم

مجبور به اختیار خویشیم

زان قوم چو آمدم به خود باز

با منطقیان شدم سخن ساز

چون دُر که سفر کند ز عمّان

افتاد گذار من به میزان

جُستند چو از سر عنایت

از منطق عاشقان حکایت

گفتم حرفی که دل شمارد

هر چند نتیجه ای ندارد

صُغرای آن طفلِ سرو قامت

باشد کبرای آن قیامت

این هر دو به نزد صاحب دید

آشوب جهان نتیجه بخشید

هر چند که دیده ها دَویده

زین سان شکلی دگر ندیده

از عاشق آن نگار جانی

دور است قیاس اقترانی

دل پروانه است و یار شمعست

این دوری ما ز منع جمع است

نتوان به شب فراق آن ماه

خالی بودن ز اشک و از آه

بحث از منطق چو گشت کوتاه

افتاد به باغ حکمتم راه

رفتیم در آن مکان خرسند

با مشّایی سراسری چند

گفتیم سخن نهان و پیدا

از جسم و ز صورت و هیولی

از جوهر فرد کرد چون یاد

سرِّ دهنش بیادم افتاد

چون حرف ز خط جوهری گفت

دل از غم آن میان بر آشفت

گفتم آن به، که نفس مرتاض

دایم کند از جواهر اعراض

زین پس زشتست اگر کنی سر

یک حرف ازین مقوله دیگر

گفتا که دل تو بی ملال است

گفتم "خامش! خلا! محال است"

گفتا که ملال را چه حالست

و آن چیست که نام او ملال است

گفتم چیست شرح این اسم

از قسمت لاتناهی جسم

ره پیش ز کوشش کم تست

این باب فراز سلّم تست

چون حق کلام یافت احقاق

برخورد به من حکیم اشراق

گردید فتیله ی زبانش

روشن چون شمع از بیانش

سر زد زایش صباح اظهار

از نور نخست و نور انوار

گفتم باشد چو شام دیجور

از جهل تو این تعدّد نور

آن لحظه که صبح علم خندید

این جمله یکی شود چو خورشید

هستی از جهل طبع، واهی

با این همه نور در سیاهی

افتاد چو یافت بحث "تقریر"

راهم به مدرّسین تفسیر

گفتم ز برای اهل عرفان

علمی نبود چو علم قرآن

ارباب دل این طریق پویند

زین باب دوای درد جویند

وین رقّاصان، نام صوفی

یا نقطویند یا حروفی

مردان نکنند چون زنان رقص

رقص است ز مرد سر به سر نقص

این قوم ز رقص اختراعی

هستند مؤنث سماعی

بر درگهِ عدل شامل او

از ضعف بود همیشه نیرو

زان سوره ی نَمل را به قرآن

موری بگرفت از سلیمان

هر حرف که با زر است توأم

بر هر سخنی بود مقدم

گردد به تو این حدیث آسان

از اسم سُوَر بلوح قرآن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode