گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

عصّار که از فشار اویم

خون آب دود ز دل به رویم

دایم دارد ز هجر آن یار

بر دل باری چو سنگ عصّار

شد مغز روان ز بار جانم

چون آب ز جوی استخوانم

بینا، نه همین بروست حیران

دارند به دل هواش، کوران

با دیده ی بسته گرد آن یار

گردنده به رنگ، گاو عصّار

باشد چو چراغ شام دیجور

با جامه ی چرب و روی پر نور

از روغن او به حجره ی تن

ما راست چراغ دیده روشن

ما را نفعی نداد ازو رو

چربست اگر چه پهلوی او

پختن، سودای وصل جانان

بی روغن شیر بخت نتوان