گنجور

 
وحیدالزمان قزوینی

افتاد گذار من به دفتر

شد دفتر طاقت من ابتر

از موزونان به دیده بنمود

سروستان، بهشتِ موعود

از روی گل و خط چو سنبل

هر چهره نموده دسته ی گل

گردن های سفید رعنا

احکام بیاضی مثنّی

رویی گرو از بهشت برده

نقد سخنی چو در شمرده

از دیده نگاه هر گل اندام

دلخواه به رنگ مدّ انعام

در حلقه ی امر و نهی شان در

افراد جهان چو بند دفتر

آن خانه به چشم دور و نزدیک

شد دار الصّلح ترک و تاجیک

کوتاه شده نزاع ایشان

چون کزلک و خامه در قلمدان

از بس که قلم گرفته در مشت

کاتب شده در نظر شش انگشت

هر یک شده چون زبان قپّان

بر حاصل کاینات میزان

آن خانه ز جوش خلق در باب

همچون دل حشر دیده در خواب

در عرصه ی او سپاه امکان

یک جا شده جمع هم چو میزان

احکام به کف گرفته ابطال

چون محشر، نامه های اعمال

وان جمع فزون به چشم بینا

از بار ز کوه و حشر و صحرا

بر پا برشان ستاده ترکان

چون جایزه های عقد میزان

در صحبت شان شوی دگرگون

ز اندازه نهی چو پای بیرون

آهسته کنند غارت خواب

گیرند رسوم خود به آداب

اسباب دلم شود مرتّب

گر تن خواهم دهند از آن لب

من هیچ نیم چو خرج رنگم

از دخل تن حزین شود گم

صد محشر نقد گشته بیخرج

در مفرده ی فغان من درج

از ناله ی دل خراب مشتاق

پُر مَد شده همچو فرد مشّاق

رگ در تن من فسرد ازین درد

مانند خط قرینه بر فرد

این داغ که دل به سینه انباشت

فهرست ز خال یار برداشت

نقش پی او که خاک مال است

تاج سر من چو اتصالست

بینم چو به نرگسِ سیاهش

منع نگهم کند نگاهش

آن بت که مرا شد است مانع

دارد ز نگاه، حکم راجع

باشد به رخش نشان لب ها

دنیای من خراب و عقبی

بر پُشت لبش که خط عیان است

در دیده چو مدّ جملتان است

کرده است چو جام باده پیوست

کیفیّت دفترش مرامست

گشتست از آن رخ مصفّا

سر کوچه ی او مکان دل ها

بیروی خوشش چو گل کنم بو

ایمن نیم از تعرّض او

دل از غم روی او به تخصیص

گردیده سیه چو فرد تشخیص

در خیل سگانش صاحب دید

داخل ز ابواب جمع گردید

دل را که غمش به باد داد است

مانند حواله ی زیاد است

وصلش آید به دست مشکل

باقی چو نمانده چیزی از دل

کاری که بمن نکرده ابرو

از پشتی خط کند لب او

ابواب دلم کند نهانی

از مفرده ی حساب ثانی

گر لطف و گر نزاع و غوغاست

هر چیز کند به خرج مُجراست

کوهی که از آن کمر نگونست

کوهست یُزاد ان یَکونست

خط مژه اش ز جمع دل ها

آرام قرار کرده منها

داغم به دل حزین بتحقیق

از دفتر حسن اوست تصدیق

یک فرد ز بندگان یارم

بنگر! در گوش، گوشوارم!

دید است چو دفتر دل ما

برداشته از میان ورق ها

فریاد کشیده از دلم سر

چون سر ورق از میان دفتر

دل را غم یار داده تنقیح

داغست برو نشان تصحیح

بعد از نگهش نگاه دیگر

باشد چو حواله ی مکرّر

کاری نگذشته از تو آسان

ای خاصه و ای خلاصه ی جان

از عهده ی هجر تا بر آیم

صبری توجیه کن برایم

حسن تو ره دل مرا زد

داروغه مگر خبر ندارد

چشم تو دلم نمود غارت

فریاد ز دست این نظارت

جمعیّت دل، خراب، دائم

در دفتر صونک یا جرایم

تا یار منی مبین در اغیار

این ضابطه را نکو نگهدار

هر چند که مرد کد خدایم

همچون عَزَبت به خدمت آیم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode