گنجور

 
فیاض لاهیجی

این قدر آب هوس بستن به جوی دل چرا

می‌کنی ای دانه استعداد را باطل چرا

دل ازین منزل به جای زاد بردار و برو

کار آسانست بر خود می‌کنی مشکل چرا

چون دلم خون کرد منع گریه از یاری نبود

سر بریدن جای خود بستن رگ بسمل چرا

میل ابروی تو با شمشیر بازی می‌کند

تهمت خون کس نهد بر دامن قاتل چرا

جنگ با او کن که ننگ از وی نیابی در گریز

با من دیوانه می‌کاوی تو ای عاقل چرا

ترک من کردی چه گویم یارِ دشمن هم شدی؟

قدر خود را هم نمی‌دانی تو ای جاهل چرا

صدق اگر داری ز کذب مردمان آسوده باش

گر نمی‌رنجی ز حق، رنجیدن از باطل چرا

پاکی دامن کجا و تهمت آلودگی

آفتاب اندودن ای دشمن به مشت گل چرا

دامن دریا نگردد تهمت‌آلود غبار

می‌دهی بر باد گرد دامن ساحل چرا

قطره گر در خود نگنجد جای استبعاد نیست

این قدر کم‌ظرفی از یاران دریادل چرا

عاقلان را هوش اگر در سر نباشد دور نیست

این‌قدر بیهوشی از رندان لایعقل چرا

اندر آن وادی که مجنونست این‌آوازه نیست

می‌فزایی ای جرس بار دل محمل چرا

کعبه می‌خواهی درین وادی بیابان مرگ شو

تا توان فیّاض در ره مرد در منزل چرا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode