گنجور

 
۹۳۲۱

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴

 

... شمع کشتند و ز خورشید نشانم دادند

رخ گشودند و لب هرزه سرایم بستند

دل ربودند و دو چشم نگرانم دادند ...

... به سخن ناصیه فر کیانم دادند

گوهر از تاج گسستند و به دانش بستند

هر چه بردند به پیدا به نهانم دادند ...

... هر چه از دستگه پارس به یغما بردند

تا بنالم هم از آن جمله زبانم دادند

دل ز غم مرده و من زنده همانا این مگر ...

غالب دهلوی
 
۹۳۲۲

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰

 

... رم کلکم که در جنبش غبار انگیزد از کاغذ

به کزلک از ورق چون بسترم سطر مکرر را

تو گویی سونش لعل و گهر می ریزد از کاغذ

ندانم حسرت روی که می خواهم رقم کردن

که هرجا بنگرم ذوق نگاهم خیزد از کاغذ

من و ناسازی خویی که در تحریر بیدادش ...

... مگر بر آتشم بی درد دامن می زد از کاغذ

ز بی تابی رقم سویش دود چون نامه بنویسم

به عنوانی که دانی دود برمی خیزد از کاغذ ...

غالب دهلوی
 
۹۳۲۳

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۸

 

... وانگاه ز ما به عرصه حشر

چسبیده تنی به بستر آور

ور زان که به هیچ می نیرزیم ...

... جانهای به راحت آشنا را

طوبی بنشان و کوثر آور

ای ساخته غالب از نظیری ...

غالب دهلوی
 
۹۳۲۴

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰

 

... به ذوق باده داغ آن حریف دوزخ آشامم

که هر جا بنگرد آتش بگردد در دهن آبش

زلیخا چهره با یعقوب شد نازم محبت را ...

... چون آن دزدی که گیرد شحنه ناگاهان به مهتابش

به هستی چتر بستن های طاووس است پنداری

نشست ساقی و انگیز مینای می نابش ...

... به شرط آن که سازی از پر پروانه مضرابش

مناز ای منعم و دیماه گلخن تاب را بنگر

که خوابش مخمل و خاکستر گرم ست سنجابش ...

غالب دهلوی
 
۹۳۲۵

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹

 

... اندوه فرصت یک طرف ذوق تماشا یک طرف

ای بسته در بزم اثر بر غارت هوشم کمر

مطرب به الحان یک طرف ساقی به صهبا یک طرف ...

... نقدم به منزل یک طرف رختم به صحرا یک طرف

با دیده و دل از دو سو ماندم به بند غم فرو

اندوه پنهان یک طرف آشوب پیدا یک طرف ...

غالب دهلوی
 
۹۳۲۶

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹

 

... خستی چو رفتی زان میش گل از گریبان در بغل

گاهم به پهلو خفته خوش بستی لب از حرف و سخن

گاهم به بازو مانده سر سودی زنخدان در بغل

ناخوانده آمد صبحگه بند قبایش بی گره

واندر طلب منشور شه نگشوده عنوان در بغل ...

... وز پس جلو داری روان کش گوی و چوگان در بغل

می خورده در بستانسرا مستانه گشتی سو به سو

خود سایه او را ازو صد باغ و بستان در بغل

چون غنچه دیدی در چمن گفتی به گلبن کت ز من

چون رفته ناوک از جگر چون مانده پیکان در بغل ...

غالب دهلوی
 
۹۳۲۷

غالب دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۸

 

... آن نامه نخوانده ز صد جا دریده کو

رعنا دلت به دختر همسایه بند نیست

آن مه رخ به گوشه ایوان خزیده کو

دوشینه گل به بستر و بالین نداشتی

آن برگ گل که در تن نازک خلیده کو ...

غالب دهلوی
 
۹۳۲۸

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴

 

... لب شیرین درد آشام خود را

دلم در عهد آن زلف و بناگوش

مبارک دید صبح و شام خود را

در آغاز محبت کشته گشتم

بنازم بخت نیک انجام خود را

زبان از پند من ای خواجه بر بند

که بستم گوش استفهام خود را

ز سودای سر زلف رسایش

بدل کردم به کفر اسلام خود را

من آن روزی که دل بستم به زلفش

پریشان خواستم ایام خود را ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۲۹

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵

 

... لبی را بوسه باید زد که می بوسد دهانش را

چو نتوان در بر جانان میان بندگی بستن

کسی را بنده باید شد که می بندد میانش را

گر آن ساقی که من دیدم بدیدی خضر فرخ پی ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۳۰

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶

 

... چگونه از سرکویت توان کشیدن پای

که کرده هر سر موی تو پای بست مرا

کبود شد فلک از رشک سربلندی من

که عشق سرو بلند تو ساخت پست مرا

بدین امید که یک لحظه با تو بنشینم

هزار ناوک حسرت به دل نشست مرا ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۳۱

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱

 

... سیم اگر بر زبر سنگ ندیدی هرگز

بنگر آن سینه سیمین و دل سنگین را

ره به سر چشمه خورشید حقیقت بردم

تا گشودم به رخش چشم حقیقت بین را

کسی از خاک سر کوی تو بستر سازد

که سرش هیچ ندیده ست سر بالین را ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۳۲

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰

 

یار بی پرده کمر بست به رسوایی ما

ما تماشایی او خلق تماشایی ما ...

... او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال

خود پسندیدن او بنگر و خودرایی ما

قتل خود را به دم تیغ محبت دیدیم ...

... دل ز وصلت نتوان کند بهل تا بکند

سیل هجران تو بنیاد شکیبایی ما

ناتوان چشم تو بر بست فروغی را دست

ورنه کی خاسته مردی به توانایی ما

فروغی بسطامی
 
۹۳۳۳

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹

 

بنشست و ز رخ پرده برانداخته برخاست

کار من دل سوخته را ساخته برخاست

ماهی است چو با طلعت افروخته بنشست

سروی است چو با قامت افراخته برخاست ...

... کز خاک درش با تن نگداخته برخاست

تا سایه شمشاد تو افتاد به بستان

بر سرو سهی دود دل فاخته برخاست ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۳۴

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱

 

به هر غمی که رسد از تو خاطرم شاد است

که بنده تو ز بند کدورت آزاد است

چگونه پیش تو ناید پری به شاگردی ...

... ز سیل حادثه غم نیست میگساران را

که آستانه میخانه سخت بنیاد است

غم زمانه مرا سخت در میانه گرفت ...

... چرا خموش نشینی که جای فریاد است

جهان گشای عدوبند شاه ناصردین

که تیغ اوهمه درهای بسته بگشاد است

سر ملوک عجم تاجدار کشود جم ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۳۵

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲

 

قاعده قد تو فتنه به پا کردن است

مشغله زلف تو بستن و واکردن است

خرمی صحن باغ با تو خرامیدن است ...

... عشق تو آزاد کرد از همه قیدی مرا

زان که سلوک ملوک بسته رها کردن است

وعده قتل مرا هیچ نکردی خلاف ...

... مصلحت کار من کار به جا کردن است

بنده تقصیرکار بند خطاکاری است

خواجه صاحب کرم فکر عطا کردن است ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۳۶

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸

 

... بجز رخ تو نبیند که مصلحت این است

من از حدیث دهان تو لب نخواهم بست

که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است ...

... مسافر از سر کویت کجا توانم شد

که بند پای من آن زلف عنبرآگین است

سپهر سفله نهاد از ره ستم تا کی ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۳۷

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲

 

... خرمن مه در میان خانه زین است

کی کرمت نگذرد ز بنده عاصی

چون صفت خواجه کریم چنین است ...

... دور خوشی دور شاه ناصر دین است

بسته او هر چه در کنار و میان است

بنده او هر که در زمان و زمین است

تاج و نگین دور از او مباد فروغی ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۳۸

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۹

 

زین حلاوت ها که در کنج لب شیرین تست

کی اجل بندد زبانی را که در تحسین تست

کامیاب آن تن که تنها با تو در بستر بخفت

نیک بخت آن سر که شب ها بر سر بالین تست ...

... خواجه هی چشم عنایت از فروغی برمدار

زآن که مملوک قدیم و بنده دیرین تست

فروغی بسطامی
 
۹۳۳۹

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۰

 

... با وجودی که ز مو تا به میان این همه نیست

خود مگر روز جزا رخ بنمایی ورنه

جلوه حور و تماشای جنان این همه نیست

تو ندانی نتوان نقش تو بستن به گمان

زان که در حوصله وهم و گمان این همه نیست ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۴۰

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۳

 

... آن که این جا به کمند است کجا خواهد رفت

هرگز آزادی ازین بند نخواهد جستن

پای هر دل که در آن زلف رسا خواهد رفت ...

... هر که در حلقه رندان به خطا خواهد رفت

گر بدینسان کمر جور و جفا خواهی بست

از میان قاعده مهر و وفا خواهد رفت ...

فروغی بسطامی
 
 
۱
۴۶۵
۴۶۶
۴۶۷
۴۶۸
۴۶۹
۵۵۱