گنجور

 
غالب دهلوی

من و نظاره رویی که وقت جلوه از تابش

همی بر خویشتن لرزد پس آیینه سیمابش

به ذوق باده داغ آن حریف دوزخ آشامم

که هر جا بنگرد آتش بگردد در دهن آبش

زلیخا چهره با یعقوب شد نازم محبت را

به بوی پیرهن ماند قماش پرده خوابش

به گیتی ترک ذوق کامجویی مشکل ست اما

نوید خرمی آن را که گیرد دل ز اسبابش

به فیض شرع بر نفس مزور یافتم دستی

چون آن دزدی که گیرد شحنه ناگاهان به مهتابش

به هستی چتر بستن های طاووس است پنداری

نشست ساقی و انگیز مینای می نابش

خرابی چون پدید آمد به طاعت داد تن زاهد

خمیدنهای دیوار سرا، گردید محرابش

بساطی نیست بزم عشرت قربانی ما را

مگر بافند از تار دم ساطور قصابش

ز تار شمع تیز آهنگ ذوق ناز می بالد

به شرط آن که سازی از پر پروانه مضرابش

مناز ای منعم و دیماه گلخن تاب را بنگر

که خوابش مخمل و خاکستر گرم ست سنجابش

از این رخت شراب آلوده ات ننگ آیدم غالب

خدا را یا بشو یا بفگن اندر راه سیلابش