گنجور

 
فروغی بسطامی

اگر مردان نمی بردند امتحانش را

نمی دانم که بر می‌داشت این بار گرانش را

من بی‌چاره چون بوسم رکاب شه‌سواری را

که نگرفته‌ست دست هیچ سلطانی عنانش را

فلک کار مرا افکند با نامهربان ماهی

که نتوان مهربان کردن دل نامهربانش را

مرا پیوسته در خون می‌کشد پیوسته ابرویی

که نتواند کشیدن هیچ بازویی کمانش را

کسی از درد پنهان آشکارا می‌کشد ما را

که نتوان آشکارا ساختن راز نهانش را

مگو در کوی او شب تا سحر بهر چه می‌گردی

که دل گم کرده ام آنجا و می‌جویم نشانش را

هنوزم چشم امید است بر درگاه او اما

به هر چشمی نمی‌بخشند خاکِ آستانش را

چو ممکن نیست بوسیدن دهان یار نوشین لب

لبی را بوسه باید زد که می‌بوسد دهانش را

چو نتوان در بر جانان میان بندگی بستن

کسی را بنده باید شد که می‌بندد میانش را

گر آن ساقی که من دیدم بدیدی خضر فرخ پی

به یک پیمانه دادی نقد عمر جاودانش را

چنان از دست بیدادش دل تنگم به حرف آمد

که ترسم بشنود سلطان عادل داستانش را

خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور

که حق بر دست او داده‌ست مفتاح جهانش را

چو برخیزند شاهان جوان‌بخت از پی نازش

جهان پیر گیرد دامن بخت جوانش را

فروغی چون به دل پنهان کنم زخم محبت را

مگر مردم نمی‌بینند چشم خون‌فشانش را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
نظیری نیشابوری

غبار از دل به مژگان روبم و بینم نشانش را

به آب دیده شویم خاک و جویم آستانش را

ز مستی‌های شوق آن بلبل شوریده‌احوالم

که نشناسد اگر صدبار بیند آشیانش را

اثر می‌کرد گاهی ناله‌ام، از بس که نالیدم

[...]

عرفی

گرفتم آن که شب در خواب کردم پاسبانش را

ادب کی می گذارد تا ببوسم آستانش را

صبا از کوی لیلی گر وزد بر تربت مجنون

کند آتشفشان چون شمع، مغزِ استخوانش را

برآمد جان ز تن ، وان زلف می جوید چنان مرغی

[...]

کلیم

از آن تیغی که آبش شست جرم کشتگانش را

ربودم دلنشین زخمی که می‌بوسم دهانش را

جنونم می‌برد تنها به سیر آن بیابانی

که نبود ایمنی از رهروان ریگ روانش را

چمن کی گلبنی آرد به آب و رنگ رخسارت

[...]

صائب تبریزی

چه خوش باشد در آغوش آورم سرو روانش را

کنم شیرازه اوراق دل، موی میانش را

کیم من تا وصال گل به گرد خاطرم گردد؟

مرا این بس که گرد سر بگردم باغبانش را

کنار حسرتی از طوق قمری تنگتر دارم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه