گنجور

 
غالب دهلوی

مژده صبح درین تیره شبانم دادند

شمع کشتند و ز خورشید نشانم دادند

رخ گشودند و لب هرزه سرایم بستند

دل ربودند و دو چشم نگرانم دادند

سوخت آتشکده ز آتش نفسم بخشیدند

ریخت بتخانه ز ناقوس فغانم دادند

گهر از رایت شاهان عجم برچیدند

به عوض خامه گنجینه فشانم دادند

افسر از تارک ترکان پشنگی بردند

به سخن ناصیه فر کیانم دادند

گوهر از تاج گسستند و به دانش بستند

هر چه بردند به پیدا به نهانم دادند

هر چه در جزیه ز گبران می ناب آوردند

به شب جمعه ماه رمضانم دادند

هر چه از دستگه پارس به یغما بردند

تا بنالم هم از آن جمله زبانم دادند

دل ز غم مرده و من زنده همانا این مگر

بود ارزنده به ماتم که امانم دادند

هم ز آغاز به خوف و خطرستم غالب

طالع از قوس و شمار از سرطانم دادند