گنجور

 
فروغی بسطامی

کسی که در سر او چشم مصلحت بین است

بجز رخ تو نبیند که مصلحت این است

من از حدیث دهان تو لب نخواهم بست

که نقل مجلس فرهاد نقل شیرین است

به تلخ‌کامی عشاق تنگ‌دل رحمی

تو را که تنگ شکر در دهان شیرین است

ز می کشان تهی کاسه، من دریغ مدار

کنون که بادهٔ عیشت به جام زرین است

ز تاب آتش می چون عرق کند رویت

گمان برند که بر قرص ماه پروین است

شب گذشته کجا بوده‌ای که چشمانت

هنوز مست و خراب از شراب دوشین است

ز اشک نیم شبی سرخ شد رخ زردم

ببین ز عشق تو کارم چگونه رنگین است

مسافر از سر کویت کجا توانم شد

که بند پای من آن زلف عنبرآگین است

سپهر سفله نهاد از ره ستم تا کی

به هر که مهر تو ورزید بر سر کین است

بهای خون شهیدی نمی‌توان دادن

که پنجه‌های تو از خون او نگارین است

علی‌الصباح که بینم رخ تو پندارم

که صبح سلطنت شاه ناصرالدین است

شهی که حرف دعایش چو بر زیان گذرد

لب فرشتهٔ رحمت به ذکر آمین است

بدین طمع که شود قابل سواری شاه

سمند سرکش گردون همیشه در زین است

فروغی از غزلش بوی مشک می‌آید

مگر که هم‌نفس آن غزال مشکین است