گنجور

 
۸۷۰۱

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۱۱

 

... چو از خار و خس ساحت بوستان

بنام ایزد اصنام آراسته

به آن دل فریبی که دل خواسته ...

... چو پروین منور در گوششان

ز لعل و گهر بسته طوق و کمر

نشسته سراسر به کرسی زر

به حیرت ز دیدارشان بت پرست

به اخلاص بر سینه بنهاده دست

ز زنارها گردن هر شمن ...

آذر بیگدلی
 
۸۷۰۲

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۱۲

 

... شده هر کجا شوخ چشمی بخاک

شکفته از آن نرگسی خوابناک

گل اندامی آنجا که شد در زمین ...

... بهر جا که مشکین خطی خفته زار

بنفشه دمیده از آن سوکوار

بهر جا پریشان شده کاکلی ...

... همه چون رباب از جدایی دعد

بگریه چو ابرو بناله چو رعد

هم از گریه تر کرده دوش فلک ...

... ز خاک برادر یکی در سراغ

ولی ز آن زبان بستگان خموش

کسی را جوابی نیامد بگوش ...

... ضعیف از قوی و فقیر از غنی

توانا نظر بسته از ناتوان

ز هم رنجه پیوسته پیر و جوان ...

... در آخر مجسم شد اعمالشان

بناگه ز چشم بد آسمان

سر آمد بشاه زمانه زمان ...

... نپوشید خاک ابره ی سبز رنگ

درختان فتاده ز آبستنی

نجنبید از جا رگ رستنی ...

... گرفتی از این و ندادی بآن

بناچار لشکر پراگنده گشت

رعیت خراب و سرافگنده گشت ...

... چو نادان مغولان هندوستان

ز رهزن ره کاروان بسته شد

ز دشمن دل دوستان خسته شد

چو شد شیوه ی خلق مکر و فریب

از آن شهر بستند پای غریب

چو بیرحمی شاه ز اندازه رفت ...

... که آمد سلیمان به تسخیر دیو

بناچار او نیز از جای خاست

هم از چپ سپه گرد شد هم ز راست ...

... هم از خون رودان زمین سیر گشت

بناگاه برخاست باد شمال

سر لشکر شهر شد پایمال ...

... نکرد کس از شهریان پای سخت

در شهر وا شد بنیروی بخت

برابر شد آن شهر با خاک راه ...

آذر بیگدلی
 
۸۷۰۳

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۱۳

 

... شه از تخت زرین بزین بر نشست

غبار رهش بر فلک کله بست

چو زد تکیه بر باره ی باد پای ...

... شد آواز طبلک ز هر سو بلند

ز شنقار و شاهین گشادند بند

سگان کرده از رشته گردن رها

گشاده دهن یوز چون اژدها

ایاز و دگر نازنین بندگان

پی صید هر سو شتابندگان

سگان از هژبران کشیده دوال

عقابان ز سیمرغ بر کنده بال

بفتراک خود بسته هر سرفراز

چرنده بیوز و پرنده بباز

بناگه در آن عرصه ی دار و گیر

که سر فلک خورده پیکان ز تیر ...

... ایاز این نوازش چه از شه شنفت

بخود ز آن نوازش بنازید و گفت

که ای برتر از نه فلک پایه ات ...

... چرا با ایازش بود اختصاص

جز او بندگانند بر درگهش

چرا زد ایاز شکر لب رهش

همانا به افسون شدش مهربان

زبان بستش از چشم و چشم از زبان

ندانسته کاین عشق بیهوده نیست ...

آذر بیگدلی
 
۸۷۰۴

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۱۴

 

... فگنده ز سر خود و از تن زره

گشودند از بند خفتان گره

رها کرده اسبان تازی به کشت ...

... سراسر سپه بی خبر دید و مست

به خود بسته وارسته از زیر دست

همه کرده بر کشته اسبان یله ...

آذر بیگدلی
 
۸۷۰۵

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۱۵ - و له فی الحکایت

 

... دل از هر چه جز جود وارسته داشت

به مهمان نواز ی میان بسته داشت

به فرمان او حاجبان در کمین ...

... نوشتش که گر زانکه نام آوری

ببخشای بر غفلت بندگان

که از خویشند شرمندگان ...

... دریغا شدم وقتی آگاه من

که گل رخت بر بسته بود از چمن

کنون کز کرم شهره کشوری ...

... یکی ز آن دو کاو را سه فرزند بود

سه فرزند او نیز دربند بود

به او گفت کز شکر بگذشت کار

که در دست زنجیر و در پاست خار

به پاسخ چنین گفت که ای بسته دست

ندانی که از بد بتر نیز هست ...

آذر بیگدلی
 
۸۷۰۶

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۱۶

 

... پس خواستگاری فرستادشان

زر افشان یکی محمل آبنوس

بیاراست چون حجله گاه عروس ...

... طرازد به مدحت عطارد قلم

یکی بنده مریخ از لشکرت

قمر ساقی و زهره رامشگر ت ...

... بفرمود مردم ز نزدیک و دور

همه شهر بستند آیین سور

ز ایران و توران و هندوستان ...

... دو گل از یکی شاخ سر بر زدند

گل از گلبن وصل بر سر زدند

ز انصاف شاه آن دو نومید زار ...

آذر بیگدلی
 
۸۷۰۷

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۱۷ - حکایت

 

... ز زرین نطاق و ز سیمین زره

ز فیروزه بند از عقیقش گره

ز بلور جام و ز پولاد تیغ ...

... همان گیرم از سنگ نامد برون

چه خیزد از آن گوهر تابناک

که برخیزد از خاک و ماند بخاک ...

... که یابد ز خوان کرم پرورش

بتشریف شاهانه بنواختش

ز خاصان درگاه خود ساختش ...

... که خسرو بدرد بخر مبتلاست

نشاند مرا چون بنزدیک تخت

دماغم شود رنجه ز آن بوی سخت ...

... بآگاهی شاه شد بدگمان

بناچار گفت ای خداوند تخت

چو روشن ضمیری و آزاده بخت ...

... چو فردا کند سجده یی بارگاه

بفرمای کآید بنزدیک شاه

چو دست آورد پیش رو بی گمان ...

... ندیمان و خاصانش از هر طرف

بایوان رسیدند و بستند صف

زبان بسته از همزبانی همه

که شه بود چوپان و ایشان رمه

طلب کرد پس شاه فیروز بخت

مر آن بیگنه را بنزدیک تخت

نداد از کف آن مرد رسم ادب ...

... چو شه گفتگو با وی آغاز کرد

سخن را بناچار لب باز کرد

بتدبیر آن دست بر لب گرفت ...

... مبخشای و مگذار زاری کند

چو بنوشت نامه سرنامه بست

بسوی خودش خواند و دادش بدست ...

... چنین داد پاسخ که شاه از کرم

مرا کرد از بندگان محترم

بخازن مرا کیسه ی زر نوشت ...

... تو خود گوی اکنون سزای تو چیست

بنامحرمان خود حرام است زیست

چو آن بینوا خود ز شاه این شنفت ...

... تو دانی که چیزی نداند چو کس

هم از گفتنش بسته دارد نفس

د راین آستان تا گرفتم پناه ...

... چو شه خواست با من زند داستان

بناچار بستم لب ای دادرس

بخود ساختم تنگ راه نفس ...

... پیاپی بگوشم زن این داستان

که تا راه گم کرده بنمایدم

ز خواب گران دیده بگشایدم ...

آذر بیگدلی
 
۸۷۰۸

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۲۳ - حکایت

 

... هم این را ز ریشه کمر شاخ شاخ

به پا چون ز ایام بندی ندید

به گردن ز گردون کمندی ندید ...

... گرفته به کف پاره آهنی

کمر بسته بر کندن آن درخت

دل و روی چون آهن و روی سخت ...

آذر بیگدلی
 
۸۷۰۹

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۲۶ - حکایت

 

یکی روز رفتم بباغی ز کاخ

که گل رخت بر بسته بودش ز شاخ

دلم سوخت بر بلبل تیره بخت ...

... بمان تا جهان نو کند عهد گل

بگلبن فرود آورد مهد گل

اگر بایدت گل مرو زینهار ...

... ز هر آشیان بر پرد بلبلی

بنالید آن بلبل تنگدل

که زخمم مزن بر دل ای سنگدل ...

... دل و جانم از بوی گل گشت مست

درین گلشنم داشت گل پای بست

شب و روز با گل در این بوستان ...

... کنون کآمد ایام دولت بسر

ازین باغ گل بست بار سفر

روم من هم از پی چو گل زار رفت ...

... بگفت این و نالیدن آغاز کرد

بنالید و از شاخ پرواز کرد

آذر بیگدلی
 
۸۷۱۰

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۲۸ - حکایت

 

... شکار افگنان شد بصحرا روان

بناگه غزال فریبنده یی

بفتراک شهزاده از پی سمند ...

... که بیلی بکف خوی ز رخ می فشاند

به بستان نهالی ز نو می نشاند

شگفت آمد از وی ملک زاده را ...

آذر بیگدلی
 
۸۷۱۱

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۳۰ - حکایت

 

شنیدم برافروخت نیک اختری

شبستان ز خورشید رخ دختری

بپرداخت چون حجله در تنگ بست

بتاراج گلزار بگشاد دست ...

... ندانست کآن مرد ایزد پرست

ز عیبش لب از شرم دانسته بست

دو روزی چو بگذشت از آن ماجرا ...

... که ای نازنین همسر مهربان

منت بنده ام با سرافگندگی

بگوشم بکش حلقه ی بندگی

نیوشنده را شد دل از خنده سست ...

... نسفته فروشی و سفته دهی

اگر بستمت از نکوهش زبان

مرا گول نشمار و غافل مدان

آذر بیگدلی
 
۸۷۱۲

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۴۳ - حکایت

 

... فرستاد فرزانه یی بی لجاج

که تا بر نشابور بندد خراج

فرستاده ی خسرو بیهمال

بر آب و زمین بست مال و منال

یکی از رعایای برگشته بخت ...

آذر بیگدلی
 
۸۷۱۳

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۴۴ - حکایت

 

... وزیری خردمند هشیار داشت

سحرگه بخدمت چو بستی میان

شدی از رخ آثار بیمش عیان ...

... چها دیده یی ز آدمی زادگان

چه از بندگان و چه ز آزادگان

همت روزی از ریزه ی خوانشان ...

... نگهداریت کرده از هر گزند

نه بر بال رشته نه بر پای بند

رهاییت دادند از هر عقاب ...

... نگریم ز جورش گرم پر شکست

ننالم ز دستش گرم پای بست

پی صید چون رو بصحرا کند ...

آذر بیگدلی
 
۸۷۱۴

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۴۵ - حکایت

 

... ملک زاده بر سر نهاد افسرش

همه بندی و بنده آزاد کرد

بداد و دهش کشور آباد کرد ...

... چو دیدش روان باغبانزاده جست

ز گل دسته یی بست و دادش بدست

ملک زاده چون باغبان زاده دید ...

آذر بیگدلی
 
۸۷۱۵

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۵۵ - حکایت

 

... ز کابین او انجمن ساخت گرم

شب آورد سوی شبستان چراغ

تو گفتی پر زاغ شد چشم زاغ ...

... بکاری گر از خانه بیرون روم

بناچار ازین پس بگو چون روم

که تا بسته باشم بخود بی گمان

ز بدبین و بدگوی چشم و زبان ...

آذر بیگدلی
 
۸۷۱۶

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۵۷ - حکایت

 

... زراعت بملک جگر خستگانش

تجارت بمال زبان بستگانش

بشرکت همه شهر پا بست ازو

ولی مایه از دیگران دست از او ...

... رعایا سرافگندگان تواند

زن و مردشان بندگان تواند

تو را کرده از داد یاد آمدند ...

... مرا از شگفت تو آمد شگفت

فگندی چو از خار بن برگ و شاخ

گذرگاه بر خلق کردی فراخ ...

آذر بیگدلی
 
۸۷۱۷

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » ترجیع بند

 

عمریست که عنبرین کمندی

بر پای دلم نهاده بندی

چندیست که کرده تلخ کامم ...

... جز آنکه به کنج صبر چندی

بنشینم و زار زار گریم

بر حال دل فگار گریم ...

... تا چند ز دوری تو یارا

بنشینم و زار زار گریم

بر حال دل فگار گریم ...

... در پیش تو فرصت سخن نیست

بنشینم و زار زار گریم

بر حال دل فگار گریم ...

... در روی زمین گمان ندارد

از بنده ی چون منی خریدن

سود ار نکنی زیان ندارد ...

... دستی بدوای آن ندارد

با این همه لابه بنگرم چون

رحمی بمن آن جوان ندارد

بنشینم و زار زار گریم

بر حال دل فگار گریم

او خفته بناز شب به بستر

من حلقه صفت نشسته بر در ...

... مپسند که چون شبان دیگر

بنشینم و زار زار گریم

بر حال دل فگار گریم ...

... دور از رخ آن نگار طناز

بنشینم و زار زار گریم

بر حال دل فگار گریم ...

... شبها من بیقرار بیکس

بنشینم و زار زار گریم

بر حال دل فگار گریم ...

... بشکسته کله به نیمه ی سر

آویخته زلف از بناگوش

افشانده بگل گلاب گویی ...

... زآن عارض و قامت و برآغوش

بنشینم و زار زار گریم

بر حال دل فگار گریم ...

... من صید ضعیف و ننگ دارد

صیاد که بنددم بفتراک

فریاد ز دست عشق کز وی

یک لحظه نبوده ام طربناک

جز آنکه بدست سوده ام دست ...

... یاد آیدم آن نگار چالاک

بنشینم و زار زار گریم

برحال دل فگار گریم ...

... نه دل دارد نه یار چون من

بست آنکه بیار بیوفا دل

از دست تو بیوفا خدا را ...

... در مهلکه کرد مبتلا دل

بنشینم و زار زار گریم

بر حال دل فگار گریم ...

... در فرقت آن مه گل اندام

بنشینم و زار زار گریم

بر حال دل فگار گریم ...

... بگذار بحال خود که تا من

بنشینم و زار زار گریم

بر حال دل فگار گریم

آن لاله عذار عنبرین بو

بر بسته هزار دل بیک مو

جز چشم سیاه او ندیده ...

... ای خواجه ی بیوفا بیاد آر

یکبار ز بنده ی دعا گو

از دست جفای آن دل آزار ...

... هر شب ز فراق آن پریرو

بنشینم و زار زار گریم

بر حال دل فگار گریم ...

... از بخت سیاه من نمانده است

تأثیر بناله ی شبانه

ای مرگ بر آی از کناری ...

... تا روز چو خورد تازیانه

بنشینم و زار زار گریم

بر حال دل فگار گریم

آذر بیگدلی
 
۸۷۱۸

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

... ملال من که در زندان مقیمم

چه داند آنکه بستانش مقام است

هزاران گل بشکفت از خاکم و ریخت ...

... رفیق از باده جامت گر تهی نیست

سپهرت بنده و گیتی غلام است

رفیق اصفهانی
 
۸۷۱۹

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

... دامن کشان مرو ز بر من خدای را

بنشین دمی ز پا که دلم می رود ز دست

هم شست دست از دل و هم کند دل ز جان

هر کس چو من به دست کسی گشت پای بست

از دستبرد حادثه در زیر خاک به ...

رفیق اصفهانی
 
۸۷۲۰

رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲

 

... به جان داغم کم از مرهم نباشد

چو بستم عهد یاری با تو گفتم

که یاری چون تو در عالم نباشد

ندانستم ترا ای سست پیمان

بنای دوستی محکم نباشد

دلی پنداشتم غیر از دل من ...

رفیق اصفهانی
 
 
۱
۴۳۴
۴۳۵
۴۳۶
۴۳۷
۴۳۸
۵۵۱