گنجور

 
آذر بیگدلی

پس از بتکده کآن زمین گشت قاع

شد از فیض ارواح خیر البقاع

از آن خک، زد موج دریای نور؛

مزاری عیان گشت چون بزم طور

در آنجا جوانان و پیران پاک

سپرده ز بس نقد جانها بخاک

همه مرغ دل، پر زدی از هواش

همه بوی جان، آمدی از فضاش

ز خاک سهی قامتان رسته سرو

بر آن طایر روح، نالان تذرو

دمان از گل هر نگاری، گلی

بهر شاخ آن، بالزن بلبلی

برآورده از خاک سوسن زبان

سخن گفته از حال شیرین لبان

شده هر کجا شوخ چشمی بخاک

شکفته از آن نرگسی خوابناک

گل اندامی آنجا که شد در زمین

برآورد سر از زمین یاسمین

بهر جا که مشکین خطی خفته زار

بنفشه دمیده از آن سوکوار

بهر جا پریشان شده کاکلی

در آن جا برآورده سر سنبلی

هم از شهد لب، شکرستان هزار

هم از رنگ رخ، خوابگه لاله زار

از آن استخوانهای پوسیده مغز

سمن زاری از خاک بر رسته نغز

همانا که رضوان نیکوسرشت

گشاده بآنجا دری از بهشت

وگرنه، کی از مشت خاکی سیاه

کشد سر گل و سرو، روید گیاه؟!

سحرگه، چو سقا و فراش کوی

بآن جان فضا روضه ی مشکبوی

زده آب و رفته صبا و دبور

ز چاه زنخدان و گیسوی حور

شبانگه زن و مرد و پیر و جوان

شدندی بآن روضه با هم روان

همه چون رباب از جدایی دعد

بگریه چو ابرو، بناله چو رعد

هم از گریه تر کرده دوش فلک

هم از ناله کر کرده گوش فلک

دل از داغ هجرانشان سوخته

چراغی ز داغ دل افروخته

به خاک هم آواز خود هر کسی

نشستی و آواز دادی بسی

کزین تنگنا خیز و بیرون خرام

که شدزندگی بیتو بر ما حرام

شد آن بقعه چون چنگی آراسته

ز هر گوشه یی ناله یی خاسته

تراشیده موی و خراشیده روی

خروشان شده شو بزن، زن بشوی

پدر از پسر خاک بر سر فشان

پسر از پدر آه از دل کشان!

یکی سوخت بر خاک مادر چراغ

ز خاک برادر یکی در سراغ

ولی ز آن زبان بستگان خموش

کسی را جوابی نیامد بگوش

براه عدم رفته دیدم بسی

ندیدم دگر باز گردد کسی!

در آن مجلسم گاه دمساز بود

همان چشم عبرت مگر باز بود

که شد رفته رفته بپا رستخیز

خلل یافت احوال آن شهر نیز

همانا ز بس راحت روزگار

بمردم شد ابلیس آموزگار

غرور آیتی خواند در گوششان

که شد شکر نعمت فراموش شان

نخست از ره جهل، پیر وجوان

شدند از پی دختر رز روان

چو دیدند کالای دین را کساد

از آن داده کابین ام الفساد

گرفتند از دست هم جام می

نبودند بی جام و می تیر و دی

همی دید آثار کبر و منی

ضعیف از قوی و فقیر از غنی

توانا نظر بسته از ناتوان

ز هم رنجه پیوسته پیر و جوان

نه آن را به این رحم واز وی حیا

نه این را باو لطف و او را وفا

نه منعم بدرویش کردی نگاه

نه ظالم به مظلوم دادی پناه

نه از لطف کردی برحمت نظر

پدر بر پسر یا پسر بر پدر

ربودند از گنج هم مالها

فزودند بر رنج هم سالها

دریدند از یکدگر پرده ها

نشاید دگر گفت از آن کرده ها

دمادم شدی چون بتر حالشان

در آخر مجسم شد اعمالشان

بناگه ز چشم بد آسمان

سر آمد بشاه زمانه زمان

زد از چشم بد، طرفه نقشی بر آب

کز آن سرکه شد هر چه در خم شراب

عسس رو ترش، شحنه گفتار تلخ

رسیدند چون تنگ چشمان بلخ

گرفته بدردی کشان کار تنگ

زده بر کدو دشنه، بر شیشه سنگ

بکین از تن دف کشیدند پوست

کند آدمی هر چه در خوی اوست

دریدند از چنگ و نی پرده ها

که آزرمشان باد از آن کرده ها

بسا آب پاکان که بر خاک ریخت

چو خون جگر گوشه ی تاک ریخت

همه خاک میخانه بر باد رفت

کزکها بتاراج زهاد رفت

هم از ساعدش باز دولت رمید

همش جغد بر بام قصر آرمید

چو خالی شد آن شهر از آن شهریار

ز دیار گویی تهی شد دیار

در آن ملک، دیوانه یی شد خدیو

که بودی ز دیوانش آزرده دیو

نه قولش صحیح و، نه عهدش درست؛

همش روی سخت و همش رای سست

نپرسیدی از حال آوارگان

نترسیدی از آه بیچارگان

ندیدی کسی از چراغش فروغ

نگفتی سخن،گر نبودی دروغ

شد اندر گله، گرگ یاغی یله

گله بی شبان شد، شبان بی گله

نه چشمه روان شد، نه کشته دمید

نه بادو نه ابر بهاری چمید

نجوشید آب از دل تنگ سنگ

نپوشید خاک ابره ی سبز رنگ

درختان فتاده ز آبستنی

نجنبید از جا رگ رستنی

نه خونریز شاهد، گلش را وفا

نه شبخیز زاهد، دلش را صفا

زده دست در کار مردان زنان

زنان گشته زین بر تکاور زنان

ز بیچارگی داده تن لشکری

بافسانه خوانی و رامشگری

سپاه و رعیت ازو در فغان

گرفتی از این و ندادی بآن

بناچار لشکر پراگنده گشت

رعیت خراب و سرافگنده گشت

شده دشمن جان هم دوستان

چو نادان مغولان هندوستان

ز رهزن، ره کاروان بسته شد؛

ز دشمن، دل دوستان خسته شد؛

چو شد شیوه ی خلق مکر و فریب

از آن شهر بستند پای غریب

چو بیرحمی شاه ز اندازه رفت

بهر شهر از آن شهر آوازه رفت

چو بیگانگان یافتند آگهی

که خالی است ایوان شاهنشهی

بکین کهن قد برافراختند

به تسخیر آن ملک پرداختند

گزیدند فرماندهی از میان

که آگاه بود از رسوم کیان

بفرمان او لشکر آراستند

ز رنج خود، آرام او خواستند

رسید از صبا چون سپه راند شاه

به نزدیکی شهر گرد سپاه

گرفته یکی از دهاقین گریز

بشهر آگهی داد از آن رستخیز

چو آگاه شد ان دیو سیرت خدیو

که آمد سلیمان به تسخیر دیو

بناچار او نیز از جای خاست

هم از چپ سپه گرد شد هم ز راست

دلیران مرد افگن پهلوان

بمیدان شدند از دو جانب روان

دو جوشیده لشکر زده یکسره

هم از میمنه صف هم از میسره

همی بانگ شیر آمد از گاو دم

همی خون روان شد ز رویینه خم

ز نالیدن نای رومی بدشت

دل چار مادر شد از بیم هشت

ز گرد آسمان دگر شد بپای

ز خون پای گیتی برآمد ز جای

فلک زخمه خورد از سر نیزه ها

زمین دخمه شد ز استخوان ریزه ها

فلک رفته از گرد در زیر ابر

زمین تفته از خون چو کام هژبر

هیاهوی گردان برآمد چو صور

به تن پیرهن ها کفن گشت و گور

ز رخشان سنان و ز خون بار تیغ

همی خنده زد برق و بگریست میغ

به پشت سواران سپرهای کرگ

کشیده یکی باره در پیش مرگ

ز زیر زره برق خنجر عیان

چو در چشمه ساران زر ماهیان

کمانها فگنده بر ابرو گره

گشاده گره از کیانی زره

به پرواز هر سو عقاب خدنگ

بخون یلان کرده منقار رنگ

رخ مرد و نامرد ز آواز کوس

یکی لعل گشت و یکی سندروس

نظر سوی میدان فگندم بسی

بسر، کشتگان را ندیدم کسی

بجز اسب تازی که بر روی خاک

چو دیدی فتاده تنی چاک چاک

همی سودیش دست بر سر ز سم

همی رفتیش گرد از رخ بدم

پدر با پسر، رزمگه ساخته

بهم آخته تیغ، نشناخته!

بر آن هر دو ان تیغ بگریستی

نپرسیدی از هیچیک کیستی

شکم خاک را پر شد از زادگان

دل، افلاک را خون بر آزادگان

هم از داغ پوران، فلک پیر گشت؛

هم از خون رودان، زمین سیر گشت

بناگاه برخاست باد شمال

سر لشکر شهر شد پایمال

بدست سلیمان شد آن دیو اسیر

دگر خلق، چه کشته چه دستگیر

شد آن بی شبان گرگ دیده رمه

سوی شهر یکسر گریزان همه

جوانها فتادند از پا چو تیر

کمانها فگندند بر جای تیر

ز پی آن سپه بود تازان ستور

چو شیر گرسنه ز دنبال گور

نکرد کس از شهریان پای سخت

در شهر وا شد بنیروی بخت

برابر شد آن شهر با خاک راه

گنه کار شد کشته با بیگناه

سرو سروران، کشته گشته بقهر؛

زن و کودکان برده برده ز شهر

همه شهر را آتش انداختند

ز بیجان و جان دار پرداختند

گرفته ز غارت همه بهر خویش

عنان کش بگشتند تا شهر خویش

سری زنده بر نامد از زیر تیغ

که گرید بر ایشان و گوید دریغ

تهی گشتشان استخوانها ز مغز

دریغا از آن نوجوانان نغز!

بمأوای خود گشته هر یک روان

نه ضحاک ماند و نه نوشیروان

کنون چون گلم، لب بود خنده ناک

چو ابرم، پر از گریه دامان خاک

تو هم ترک فرما ملامتگری

چو من گاه میخند و گه میگری

بر آنان که خوردند بازی ز بخت

بر آنان که بردند ازین بزم رخت

باین خنده عاری ز عارم مدان

باین گریه ی زار، زارم مدان!

همم گریه بر خنده ی غافل است

همم خنده بر گریه ی عاقل است