گنجور

 
آذر بیگدلی

درختی کهن بود در بیشه‌‌ای

ندیده به تن زخمی از تیشه‌ای

بلند و قوی‌پنجه‌، سخت و سطبر

به دامانش آویخته دست ابر

فراتر ز نُه آسمان پایه‌اش

فرو خفته خورشید در سایه‌اش

ز هر مرغ کاندر جهان نام داشت

به‌هر برگی از شاخش آرام داشت

کشان از دو سو سرگشاده کمین

به‌گاو‌ِ سپهر و به‌گاو‌ِ زمین

هم آن را در افتاده بر شاخ شاخ

هم این را ز ریشه کمر شاخ شاخ

به‌پا چون ز ایام بندی ندید

به‌گردن ز گردون کمندی ندید

ببالید و گفت آن همایون درخت:

چو من کیست امروز آزاده‌بخت‌؟!

منم آن فلک سیر خاکی‌نژاد

که نز آب ترسم، نه ز آتش، نه باد

نه از موج طوفان نوحم خبر

نه از صرصر قوم عادم حذر

نه از نار نمرود اندیشه‌ام

که در آب محکم بود ریشه‌ام

همان بود آن بادش اندر دماغ

همان بود آن باده‌اش در ایاغ

که ناگه ز یکسو درخت افگنی

گرفته به‌کف پاره آهنی

کمر بسته بر کندن آن درخت

دل و روی چون آهن و روی سخت

درختش در آن کار چون دید چُست

بگفت: ای تو را بازوی عقل سست‌!

به‌خود گر گمانت ز سختی روست

مرا هم چو روی تو سخت است پوست

چو از سودن آهنت سود نیست

ازین آتش بهره جز دود نیست

درخت‌افگن‌، از آن درخت بلند

به نیروی سر پنچه شاخی فگند

بر آن آهنین تیشهٔ شعله‌بار

یکی دسته ز آن شاخ کرد استوار

به‌سوی درخت آمد آنگه فراز

ز تیشه زبان بر درختش دراز

سر تیشه زد چون به‌پای درخت

درخت آهی از دل برآورد سخت

به‌یک‌چشم بر همزد، آن زورمند

درخت سرافراز از پافگند

چو افتاد آن نخل از آن بوستان

برآمد فغانش که ای دوستان

مرا ناله کی از درخت افگن است؟!

که هر ناخوشی بر من است از من است!