گنجور

 
آذر بیگدلی

شنیدم که در آفتاب تموز

یکی روز کیخسرو نیک روز

به‌سر، سایهٔ کاویانی درفش

ز پی، سیم‌ساقان زرینه‌کفش

شکار افگنان شد به صحرا و کوه

سران در رکابش همه هم‌گروه

ز ترکش‌کشان، کبک و تیهو نماند؛

ز آهو وشان، گور و آهو نماند

هم از گرد لشکر، هوا تیره گشت

هم از تاب خور، چشم شه خیره گشت

دهی دید چون مرغزار بهشت

روان آبش از جویباران به کشت

زمین سایه‌پرورد شمشاد و سرو

هوا ارغنون ساز بانگ تذرو

فرود آمد آنجا چو مهر از سپهر

که در سایه آساید از تاب مهر

سپه نیز در سایهٔ تخت شاه

گرفتند چون بخت آرام گاه

فگنده ز سر خود و از تن زره

گشودند از بند خفتان گره

رها کرده اسبان تازی به کشت

نشستند در ساحت آن بهشت

کشیدند از جام شاهی شراب

چشیدند از مرغ و ماهی کباب

همی‌دید در دیده هر سو خدیو

که تا باز داند فرشته ز دیو

ببیند ز شهزادگان کیان

که جوید ره و رسم سود و زیان‌؟!

که، از لشکری سرکش و تندخوست؟

که مسکین‌نواز است و درویش‌دوست‌؟!

سراسر سپه بی‌خبر دید و مست

به خود بسته، وارسته از زیر دست!

همه کرده بر کشته، اسبان یله

سگان شبان گشته گرگ گله

کشیده یکی تیغ و می خواسته

فگنده یکی نیزه، نی خواسته

رعیت سراسیمه ز آن رستخیز

نه رای ستیز و نه پای گریز

ز لشکر، زن و مرد آن ده همه

هراسان چو از بیم گرگان رمه

در آن تنگنا لشکر سنگدل

گرفته ز مرد و زن تنگدل

یکی آب سرد و یکی نان گرم

نه در دل مروّت، نه در دیده شرم

به‌جز شاه لهراسب کز بخردی

ندیده بد و نیک از وی بدی

برافروخته از غم بیکسان

فروزن گلش از جفای خسان

همه نیکی و نام اندوخته

ز بی‌دانشان دانش آموخته

نشسته عنان تکاور به کف

همی دادش از سبزهٔ جو علف

در آن انجمن آن یل دادگر

غم بینوا خورد و خون جگر

همی‌کرد با هم نشینان خاص

ستم‌کش ز دست ستمگر خلاص

چو این دید کیخسرو پاک‌زاد

ز لشکر غمین شد، ز لهراسب شاد

به هر یک ز لشکرگه آواز کرد

عتابی جداگانه آغاز کرد

سران را همه در برابر نشاند

ابا تلخی پند، شکر فشاند

به منع ستم، بس دُر پند سفت

پس آنگه به لهراسب گفت آنچه گفت

بگفتا: نباشم چو من در جهان

بود زین جوان تاج و تخت کیان

سزاوار این مسند وافسر، اوست

که داند بد از نیک و دشمن ز دوست

ز بخشایش و بخشش و شرم و داد

ندارد کمی، که‌ایزد‌ش یار باد

هم امروز کز گرمی تیر ماه

درین سایه آسودم از رنج راه

نخفتم که از گرگ دانم شبان

شناسم مگر دزد از پاسبان

ازو دیدم آرایش تاج و تخت

که شد چون نیاکانش آسوده بخت

نه خانه به دهقان ز خود کرده تنگ

نه برگی فگند از درختی به سنگ

نبرد او ود از گوشه‌ای توشه‌ای

نخورد اسبش از خرمنی خوشه‌ای

ندیدم بجز داد از آن نیک‌پی

همانا همان مانده از نسل کی

نباشد دلش سخت و پیمانش سست

که با ما نهالش ز یک شاخ رست

بگفت این و برداشت ز آن ده خراج

پس آنگه به لهراسب بخشید تاج

ز داد و دهش آشکار و نهفت

باو گفت آنها که بایست گفت

شنیدند چون لشکر اندرز شاه

که لهراسب شد شاه و رهبر ز شاه

پس از شاه گشتند فرمانبرش

نهادند گردن به حکم اندرش