گنجور

 
رفیق اصفهانی

مرا خاطر از آن بی غم نباشد

که بی غم خاطرم خرم نباشد

به دل دردم نباشد کم ز درمان

به جان داغم کم از مرهم نباشد

چو بستم عهد یاری با تو گفتم

که یاری چون تو در عالم نباشد

ندانستم ترا ای سست پیمان

بنای دوستی محکم نباشد

دلی پنداشتم غیر از دل من

در آن گیسوی خم در خم نباشد

چو دیدم، در همه عالم دلی نیست

که در آن طره ی درهم نباشد

رفیق و غیر، کی بود از حریمت

که آن محروم و این محرم نباشد