گنجور

 
آذر بیگدلی

چو محمود شه غازی غزنوی

بچرخ کهن داد از اختر نوی

فلک را چو کاری بکارش نبود

بسر جز هوای، شکارش نبود

یکی روز کآمد ز صیادمهر

تهی از شکار کواکب سپهر

امیران آخور، بفرمان شاه

جنیبت کشیدند در پیش گاه

شه از تخت زرین بزین بر نشست

غبار رهش بر فلک کله بست

چو زد تکیه بر باره ی باد پای

تو گفتی که گردون برآمد ز جای

شد آواز طبلک ز هر سو بلند

ز شنقار و شاهین گشادند بند

سگان کرده از رشته گردن رها

گشاده دهن یوز چون اژدها

ایاز و دگر نازنین بندگان

پی صید هر سو شتابندگان

سگان از هژبران کشیده دوال

عقابان ز سیمرغ بر کنده بال

بفتراک خود بسته هر سرفراز

چرنده بیوز و پرنده بباز

بناگه در آن عرصه ی دار و گیر

که سر فلک خورده پیکان ز تیر

هماها پر افشان شده ز آشیان

که در سایه پرورد تاج کیان

سراسر غلامان زر کش قبا

تکاور برانگیخته چون صبا

بدنبال آن طایر دلپسند

که از سایه ی او بدولت رسند

شنیدم چوخورشید رخشان ایاز

سر از سایه ی شاه نگرفت باز

شه غازیش گفت: ای نیک بخت

تو را خواجه تا شان پی تاج و تخت

هما را فتادند یک یک ز پی

که تا سایه شان بر سر افتد ز وی

تو ز آن سایه رو از چه بر تافتی

چو حربا سوی مهر بشتافتی؟!

ایاز این نوازش چه از شه شنفت

بخود ز آن نوازش بنازید و گفت

که: ای برتر از نه فلک پایه ات

هما پرورش دیده ی سایه ات

ز چتر توام سایه یی بر سر است

هما را بسر سایه ام افسر است

جهانی فتادند از هر گروه

هما را پی سایه در دشت و کوه

هما گشته در سایه ی من نهان

بفرهمایون شاه جهان

مرا سایه ات کم مبادا ز سر

تو را سایه ی ایزد، ای دادگر

شه از پاسخ آن مه هوشمند

بخندید و آمد فرود از سمند

ز لطفش بیک تخت با خود نشاند

فراخور نثاریش بر سر فشاند

بگفتش که: در دوستداریت بس

ملامت شنیدم ز بسیار کس

که شاه جهان از غلامان خاص

چرا با ایازش بود اختصاص؟!

جز او بندگانند بر درگهش

چرا زد ایاز شکر لب رهش؟!

همانا به افسون شدش مهربان

زبان بستش از چشم و چشم از زبان

ندانسته کاین عشق بیهوده نیست

مرا و تو را دامن آلوده نیست

نه از دلبری بردی از کف دلم

ز دلداریت ماند پا در گلم

ز دل برد یاراییم، یاریت

ز سر رفت هوشم، ز هشیاریت

دمد ورنه صد ماه از خرگهم

چمد ورنه صد سرو بر درگهم

شه و مه، عیان کرده راز نهان

ز هر جا سخن بر زبان، ناگهان

غلامان که خود زد هما راهشان

نیفروزد از سایه اش جاهشان

پشیمان همه کرده از کوه و دشت

بقصر خداوند خود بازگشت

بیک تخت دیدند شاه و ایاز

زده تکیه سرگرم ناز ونیاز

ز رشک محبت، ز شرم گناه

بچشم و بلب بودشان اشک و آه

شه از قصر بیرون فرستادشان

نگفته سخن، کرد آزادشان

همانا بر آن بیوفایان خام

ز آزادی افزون ندید انتقام