گنجور

 
آذر بیگدلی

شنیدم که در عهد تیموریان

چو شد شاهرخ جانشین کیان

نکو دختری در سمرقند بود

که با گل لبش در شکرخند بود

گل سرو قد، ماه خورشید‌روی

بت سیمتن، لعبت مشکبوی!

دو گیسو کمند و دو ابرو کمان

دو چشمش دو مشکین غزال رمان

سرافرازی شاخ شمشاد از او

همه شادی شهر نوشاد از او

به جلوه خرامان‌، تذرو بهشت

به چهره فروزان‌، چراغ کنشت

رخی داشت رخشان‌تر از مهر و ماه

ز کوکب‌، ولی بود روزش سیاه‌!

ز گیسوی خود، کار سرگشته‌تر

ز مژگان خود، روز برگشته‌تر

ز خال لبش، تیره‌تر کوکبش

سیه‌تر شب از روز و روز از شبش

چو عریانی تن نبودش پسند

به تن داشت از زلف‌، مشکین‌پرند

ز بی‌قوتی او را دو یاقوت ناب

فتاده ز رنگ و فتاده ز آب

همانا پی صید روزی به‌دشت

سپه با شه از کوی او می‌گذشت

چو خورشید دید از قضا شاهرخ

به بامی رخ ماه آن ماهرخ

چنان عشق بردش ز دست اختیار

که شد کارش از دست و دستش ز کار

عنان رفتش از کف به یکبارگی

بدان گونه شد، کافتد از بارگی

در آخر ز تمکین شاهی که داشت

از آنجا گذشت و دل آنجا گذاشت

پی صید آهو همی‌رفت شیر

زبون گشت از آهویی شیر گیر

دو روزی شکیبایی آورد پیش

چو آرام کم دید و اندوه بیش

تنی چند بگزید، بس کاردان

جهان‌دیده پیران‌ِ بسیار‌دان

ز گنجینه بس خواسته دادشان

پس خواستگاری فرستادشان

زر افشان یکی محمل آبنوس

بیاراست چون حجله‌گاه عروس

فرستاد همراهشان تحفه‌ها

ز هرگونه کالای سنگین بها

روان هر طرف سرو قد مهوشان

ز تازی‌نژادان جنبیت‌کشان

خرامان ز هر سوی در زیر بار

جوان ناقه‌های بریشم مهار

ز یاقوت رخشان و دُر عدن

ز لعل بدخشان و جزع یمن

ز سنجاب و قاقم، ز خز و سمور

ز آیینهٔ صاف و جام بلور

بپوشیده بس جامه‌ها رنگ‌رنگ

بگسترده بس فرش‌ها تنگ‌تنگ

ز خلخال و از جیقهٔ زرنگار

ز عود قُماری و مشک تتار

ز مصری طبرزد، ز چینی حریر

ز فیروزه تاج، از زبرجد سریر!

زر و سیمش از سکهٔ شهریار

ز قرص مه و مهرش افزون عیار

سمنبر کنیزان چینی پرند

کمر زر غلامان بالا بلند

پیا‌م‌آور‌ان چون به خرگاه ماه

رسیدند و گفتند پیغام شام

جگر خون شد آن دل ز کف داده را

که خود نامزد بود عم‌زاده را

ولی هر دو از فاقه آشفته حال

ز درماندگی، ناامید از وصال

در ایوان پیام‌آور‌ان کرده جمع

نشست از پس پرده سوزان چو شمع

پس از عذر، آن رشک ماه تمام

چنین داد شاه جهان را پیام

که شاها، کف جود پرور تو راست

سپه‌دار‌ی هفت کشور توراست!

ز عدل است آرایش عهد تو

ز ماه است آرایش مهد تو

همه دور گردون به‌کام تو باد

زحل هندوی طرف بام تو باد

کند چون کنی میل انگشتری

در انگشت انگشتری مشتری

فرازد به سر آفتابت علم

طرازد به مدحت عطارد قلم

یکی بنده مریخ از لشکرت

قمر، ساقی و زهره رامشگر‌ت

رساندند ای شاه آزادگان

فرستاده‌ها را فرستادگان

شمردند ای شاه نام آوران

پیام تو بر من پیام آوران

به نامم یکی نامه آراستی

مرا از کنیزان خود خواستی

ازین مژده سر بر سپهرم رسید

کله‌گوشه بر ماه و مهرم رسید

ز حکمت نپیچند گردن شهان

ولی دارم ای شاه‌! عذری نهان

گر افتد قبولت، زهی عدل و داد

وگرنه، سرم خاک پای تو باد

ز عهدی بود طوق در گردنم

به‌آن عهد باید وفا کردنم

به عهد تو چون عهد نتوان شکست

ز دامان تو کوته‌م مانده دست

نخواهم که روشن شود بزم شاه

ز شمعی که، دارد ز پی دود آه

تویی شهره در عدل ای جم کلاه

نترسیدمی، هم گر از عدل شاه

به‌سر راه قصر تو پیمودمی

به خاک حریمت جبین سودمی

بود جان ز حکم توام بی‌قرار

دهد دل ز عدل توام زینهار

کنون تا چه گویی؟ که فرمان تو راست

درین ماجرا درد و درمان تو راست

پیام آوران چون از آن نیکنام

رساندند شاه جهان را پیام

بگفت: آفرین باد بر عهد او

بود ماه را پرتو از مهد او

زنی کاو ز پیمان خود نگذرد

کی آزردن او پسندد خرد‌؟!

چه مردم، ز انصاف زن نگذرم

ز انصاف من بیش از او درخورم

وفادار اگر مرد اگر زن بود

نکو نام هر کوی و برزن بود

دهم کام او تا دهم کام خود

کنم نیک چون نام او نام خود

خوشم گرچه کارم ز دل مشکل است

دو دل گر شود خوش، به از یکدل است

فرستادهٔ خویش از ایشان نجست

دو چندان فزود آنچه داد از نخست

به دلجویی آن دو دلباخته

لوای عنایت برافراخته

بفرمود مردم ز نزدیک و دور

همه شهر بستند آیین سور

ز ایران و توران و هندوستان

یکی انجمن ساخت چون بوستان

در آن بوستان بلبل آهنگ‌ها

گرفتند بر چنگ‌ها چنگ‌ها

ز بس پرتو شمع محفل‌فروز

سه شب بر سمرقندیان گشت روز

سیم شب که با چهره‌ای آتشین

عروس فلک گشت خلوت‌نشین

دو گل از یکی شاخ سر بر زدند

گل از گلبن وصل بر سر زدند

ز انصاف شاه، آن دو نومید زار

شدند از وصال هم امیدوار

به بازی گردون گردان نگر

وفای زن، انصاف مردان نگر!