گنجور

 
آذر بیگدلی

عمریست که عنبرین کمندی

بر پای دلم نهاده بندی

چندیست که کرده تلخ کامم

شیرین دهنی به نوش خندی

قرنیست قرین درد و آهم

از حسرت قامت بلندی

سالیست در آتش فراقم

بر باد مفارقت پسندی

زان ماه نگویمش، که حاشا

کس ماه ندیده در پرندی

زان سرو نخوانمش، که هرگز

کس سرو ندیده بر سمندی

دردم بود از کسی که هرگز

رحمی نکند به دردمندی

گویند ز هجر یار چونی

چون است در آتشی سپندی

اینها همه را که برنوشتم

کرده به زمانه ریشخندی

ماهی است که دست ناز طفلی

افگنده به گردنم کمندی

دانم من بعد چاره یی نیست

جز آنکه به کنج صبر چندی

بنشینم و زار زار گریم

بر حال دل فگار گریم!

ای کرده شعار خود جفا را

نشناخته از جفا وفا را

بیگانه نواز گشته چندان

کز چشم فگنده آشنا را

شکرانه آنکه در وصالی

مگذار بدست هجر ما را

یا رب ز چه شد مقام اغیار

پیشش که نبود ره صبا را

کوی تو که نیست ره شهانرا

آرد که پیام این گدا را

گویند، به پیچ سر ز عشقش

تدبیر چسان کنم قضا را

ایکاش بچشم من گذاری

هر گه که نهی بخاک پا را

شبهای فراق اگر بدانی

حال من زار مبتلا را

کینت همه سر بسر شود مهر

سازی بوفا بدل جفا را

خواهی که شکایتت نگویم

با غیر سخن مگو خدا را

شبها همه شب نخفته تا روز

تا چند ز دوری تو یارا

بنشینم و زار زار گریم

بر حال دل فگار گریم!

در خوبی یار من، سخن نیست

صد حیف، که مهربان بمن نیست

هر لحظه، هزار خار بر دل

دارم ز گلی که در چمن نیست

جز قصه ی خوبی جمالش

حرفی بمیان مرد و زن نیست

ای آنکه بجز دو چشم مستت

در چشم کس اینقدر فتن نیست

کس چون تو ز شکرین دهانان

شیرین سخن و شکردهن نیست

با روی به از گل تو ما را

فکر گل و لاله و سمن نیست

از انجمنی مرا چه حاصل

کش قد تو شمع انجمن نیست

سروی نه چو تو بود به کشمر

مشکی چو خط تو در ختن نیست

ای آنکه ز درد دوری تو

صبرم بدل و توان بتن نیست

خواهم که بپرسم از چه کاری

رحمت به اسیر خویشتن نیست

بینم چو ز کثرت رقیبان

در پیش تو فرصت سخن نیست

بنشینم و زار زار گریم

بر حال دل فگار گریم!

سروی چو تو بوستان ندارد

ماهی چو تو، آسمان ندارد

گیرم، ماند بعارضت ماه

اما چکنم زبان ندارد

گیرم، که چو قامتت بود سرو

چون جلوه کند که جان ندارد

دوران بوفای من غلامی

در روی زمین گمان ندارد

از بنده ی چون منی خریدن

سود ار نکنی، زیان ندارد

دور از سر کوی تو، دل من

مرغی است که آشیان ندارد

آن کو دارد بدل غم عشق

پروا ز غم جهان ندارد

دارد یارم، هر آنچه خواهی

اما دل مهربان ندارد

بی مهر، اگر چه میتواند

فکر من ناتوان ندارد

دردی که مرا بود، فلاطون

دستی بدوای آن ندارد

با این همه لابه، بنگرم چون

رحمی بمن آن جوان ندارد

بنشینم و زار زار گریم

بر حال دل فگار گریم!

او خفته بناز، شب به بستر

من حلقه صفت، نشسته بر در

من تکیه ی سر نموده زانو

او تکیه زده ببالش پر

با غیر نشسته روبرو او

وز غیر گرفته ساغر زر

من ز آتش عشق، گونه ام زرد

وز اشک دو دیده دامنم تر

غمگین و شکسته حال و محزون

در کنج قفس چو مرغ بی پر

تنها و غریب و زار و خسته

نه یار و نه مونس و نه یاور

از طالع فتنه جو در آزار

وز یار ستیزه خو، در آذر

بختی است مرا، بسی ستمکار

یاری است مرا، عجب ستمگر

شادیم کم و غمم فراوان

درد بیحد و، رنج و داغ بیمر

ای از ستم تو هر شب و روز

روزم سیه و شبم سیه تر

رحمی بمن آر باز امشب

مپسند که چون شبان دیگر

بنشینم و زار زار گریم

بر حال دل فگار گریم!

بودیم بهم دو یار دمساز

همخانه و همنشین وهم راز

یا همچو دو مرغ هم ترانه

هم نغمه و هم نوا، هم آواز

من کرده از او به بلبلان فخر

او کرده ز من بگرخان ناز

من گشته قرین او بعزت

او گشته انیس من باعزاز

فریاد، ز آسمان بی مهر

افغان، ز سپهر شعبده باز

بیند چو دو دوست را بهم دوست

بیند چو دو یار با هم انباز

تا دور کند ز یکدگرشان

سازد دو هزار حیله آغاز

القصه چو مرغ پر شکسته

من ماندم و او نمود پرواز

من مانده غریب در صفاهان

او کرده سفر بشهر شیراز

جز لطف خدا که میرساند

او را بمن و مرا باو باز

در زاویه ی فراق تنها

دور از رخ آن نگار طناز

بنشینم و زار زار گریم

بر حال دل فگار گریم!

این تاج زر، این قبای اطلس

بر قد تو می برازد و بس

قامت چه نکوست، میبرد دل

گردد به پلاس اگر ملبس

جز شرح جمال تو نباشد

تدریس کلیسیا و مدرس

بهتر بود از بهشت مینو

با تو ببرندم ار بمحبس

از گل تو نکوتری و هرگز

نسبت بگلت نمیکند کس

هیهات کجا تو و کحا گل؟!

کس نسبت گل نکرد با خس

غافل شدی از من و ازین بیش

از بهر خدا دگر ازین پس

یکبار زدرد حال من پرس

یکروز بحال درد من رس

کم دیده بعارض تو ماهی

این چرخ مطبق و مقرنس

مگذار در انتظار رویت

شبها من بیقرار بیکس

بنشینم و زار زار گریم

بر حال دل فگار گریم!

دیدم بر عیش بیخبر دوش

زآن سان که برفت از سرم هوش

بشکسته کله به نیمه ی سر

آویخته زلف از بناگوش

افشانده بگل گلاب گویی

یا آنکه عرق نشسته بر دوش

خلقی ز پیش فتاده از پا

جمعی برهش ستاده خاموش

فریاد ز دل کشیده گفتم

کای کرده ز دوستان فراموش

کای داشتم این گمان که جز من

جام از کف دیگری کنی نوش

یعنی بگزاف مدعی دل

کردی بحدیث دشمنان گوش

امروز بفکر کار من باش

امروز بحال زار من کوش

چون من مردم، چه سود فردا

در ماتم من شوی سیه پوش

شبها که باشتیاق رویت

در سینه دلم برآورد جوش

با صد حسرت بیاد دارم

زآن عارض و قامت و برآغوش

بنشینم و زار زار گریم!

بر حال دل فگار گریم!

گردون بیمهر و یار بی باک

نالم از یار یا ز افلاک

مشکل بود الفت من و یار

او آتش تیز و من چو خاشاک

خاشاک کجا و آتش تیز

در وی چو فتد بسوزدش پاک

من صید ضعیف و ننگ دارد

صیاد که بنددم بفتراک

فریاد ز دست عشق کز وی

یک لحظه نبوده ام طربناک

جز آنکه بدست سوده ام دست

جز آنکه بسر فشانده ام خاک

وصف تو ز چون منی نیاید

کاین وصف نمی توان به ادراک

از دست تو، زهر ار بکام است

ور از زخم تو سینه ام چاک

هم زخم تو به مرا زمر هم

هم زهر تو خوش مرا ز تریاک

شبهای فراق بهر تسکین

در پیش نهم چو زاده ی تاک

خواهم چو ز وی لبی کنم تر

یاد آیدم آن نگار چالاک

بنشینم و زار زار گریم

برحال دل فگار گریم!

تا شد بتو شوخ آشنا دل

افگند مرا بصد بلا دل

روزم سیه از دل است و دیده

نالم، از دست دیده یا دل

دل را فگنده در بلا چشم

و انداخت بصد بلا مرا دل

چون من ببلاش مبتلا ساخت

گردید بهر که رهنما دل

آخر دیدید ای رفیقان!

آورد بروز من چها دل؟

نه دل دارد نه یار چون من

بست آنکه بیار بیوفا دل

از دست تو بیوفا خدا را

نالد تا چند بر خدا دل

گفتم: نکنم ز دلبران یاد

دانم که نمیشود رضا دل

گر ز آنکه کنند ریز ریزش

از یار نمیشود جدا دل

نومیدم شدم از او کزین دام

تا هست نمیشود رها دل

هر شب ز برای آنکه خود را

در مهلکه کرد مبتلا دل

بنشینم و زار زار گریم

بر حال دل فگار گریم!

رحم ار بعاشقان ناکام

شاید بوفا بر آوری نام

یاد آر ز تشنه کامی ما

هر گه که کنی شراب در جام

ناید دیگر ببام گردون

بیند مهت ار بگوشه ی بام

ای آنکه ز من رمیده یی کاش

با مدعیان نمیشدی رام

عمری است که گفته ام دعایت

یاد آر ز من گهی بدشنام

دردا که نزاده مادر دهر

ناکام تری ز من در ایام

شامی طرب نکرده ام روز

روزی بطرب نکرده ام شام

این بود نصیب من ز آغاز

تا خود بکجا رسد سرانجام

در باغ بروی لاله و گل

چون نیست خلاصیم از این دام

ای طالع دون و بخت وارون!

تا کی من ناامید ناکام؟!

شبها تا روز، روز تا شب

در فرقت آن مه گل اندام

بنشینم و زار زار گریم

بر حال دل فگار گریم!

تا از تو فتاده ام جدا من

جز مرگ نخواهم از خدا من

ای آنکه کسی ندیده مثلت

مثل تو بجویم از کجا من

یک عمر وصال کو که گویم

کز هجر کشیده ام چه ها من

از جور بمن تو آنچه کردی

حاشا که فلک نکرد با من

دردا که ز آشنایی غیر

بیگانه شدم ز آشنا من

نشنیدم ازو بغیر دشنام

هر چند که گفتمش دعا من

درد عجب است عشق دردا

مردم زین درد بیدوا من

عمرم همه صرف گلرخان شد

زین قوم ندیده ام وفا من

کار من از آن گذشته ناصح

زین دام نمیشوم رها من

یک لحظه مرا مکن نصیحت

بگذار بحال خود، که تا من

بنشینم و زار زار گریم

بر حال دل فگار گریم!

آن لاله عذار عنبرین بو

بر بسته هزار دل بیک مو

جز چشم سیاه او ندیده

کس تیر و کمان بدست هندو

او فارغ از آه من شب و روز

من روز و شب از جدایی او

تا شام نشسته دست بر دل

تا صبح نهاده سر بزانو

تیری رسدم بسینه ای کاش

تا غیر نبینمت به پهلو

از حسرت قامتت روان است

از سیل دو دیده بر رخم جو

جز قد تو، ای نکوتر از سرو

جز لعل تو، ای غنچه ی خوشبو

من سرو ندیده ام خرامان

من غنچه ندیده ام سخنگو

ای خواجه ی بیوفا بیاد آر

یکبار ز بنده ی دعا گو

از دست جفای آن دل آزار

رفتم من و مانده دل در آن کو

هر روز برای دوری دل

هر شب ز فراق آن پریرو

بنشینم و زار زار گریم

بر حال دل فگار گریم!

ای گشته تو از جفا فسانه

من از تو فسانه ی زمانه

تاتیر و کمان بکف گرفتی

گردید دل منت نشانه

تا کی باشم جدا زکویت

چون مرغ جدا ز آشیانه

شبها همه شب بعیش و شادی

سرگرم ز باده مغانه

با ناله ی نای و نغمه ی نی

با بربط و مطرب و چغانه

در دست تو آستین اغیار

من ناله کنان ز آستانه

رو کرده بمن ز چار اطراف

هر جا که غمی است در زمانه

مرغی که شکسته بال باشد

میلی نکند بآب و دانه

از بخت سیاه من نمانده است

تأثیر بناله ی شبانه

ای مرگ بر آی از کناری

در باب مرا از این میانه!

تا کی من بیقرار شبها

تا روز چو خورد تازیانه

بنشینم و زار زار گریم

بر حال دل فگار گریم!