گنجور

 
۸۶۴۱

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۰

 

... بدنم گرچه ز خاک است به جان سنگینم

باده چون نوشم و دلجمع چسان بنشینم

من که از شادی بسیار چو گل غمگینم ...

... دایما پیروی شاه کند فرزینم

بسته بادا در آن باغ سعیدا بر من

که خلد خار ندامت به کف گلچینم

سعیدا
 
۸۶۴۲

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۰

 

چگونه کس کند آرام در سرای جهان

که کرده اند به آب و هوا بنای جهان

چو ناله ای که مریضی کند به حالت نزع ...

... چسان کند ز جهان دل به وقت جان کندن

هر آن که بسته دل خود به نقش های جهان

ز بسکه فوت شد اوقات ما در آن ماتم ...

سعیدا
 
۸۶۴۳

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۱

 

... تو را چو حضرت یعقوب چشم گریان نیست

وگرنه یوسف مصری است در بن هر چاه

من آن مرید محبم که بعد مردن من

ز خاک من نزند سر به غیر مهر گیاه

از آن به طره محبوب دل سعیدا بست

که عندلیب کند شاخ به خویش پناه

سعیدا
 
۸۶۴۴

سعیدا » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱

 

بنده رحمان رحیمیم ما

بر در الله مقیمیم ما ...

... ای که تو را دید حق اندیشه است

خاربنی کفر تو پر ریشه است

زود کن این خار ز بیخ و ز بن

یاد مکن از نو و نی از کهن ...

... اسب به میدان رخش تاختی

خالق بنیاد و اساسم تویی

آن که ندانم نشناسم تویی ...

... ذات تو پاکیزه ز نفع و گزند

اصل دو عالم به صفات تو بند

ای همه معنی و ز صورت بری ...

... ای کرمت شامل هر خاص و عام

مؤمن و کافر ز تو یابند کام

ذات تو پاک است ز عیب و ز ریب ...

... خشت خطا بر سر هم چیده ام

همچو خران بنده جو بوده ام

من به عبادات گرو بوده ام

طاعت صاحب غرضان بندگی است

حاشا لله همه شرمندگی است ...

... دل دگر از غیر تو پرداختم

عهد به احسان تو بربسته ام

لطف بفرما که کمر بسته ام

از شجر توبه عصایم بده

وز بن توفیق تو پایم بده

دست فراگیر که درمانده ام ...

... گرچه به درگاه تو شرمنده ام

با همه شرمندگیم بنده ام

بنده اگر چه به خصایص بد است

باز نشان مهر تو دارد به دست ...

سعیدا
 
۸۶۴۵

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹

 

در آن گلشن که گلچین در به روی باغبان بندد

نمی دانم به امید چه بلبل آشیان بندد

خدنگش رخنه ها در استخوانم کرد و حیرانم

که تا کی در کمینم آسمان زه در کمان بندد

چو شد بیرون ز کف فرصت چه کامی یابم از وصلش

زهی حسرت که نخل من ثمر فصل خزان بندد

حریم خاص عشقست این که از غیرت نگهبانش

ز هرکس در گشاید بر رخش اول زبان بندد

طبیب خسته کی دل می تواند بر تو بست ای مه

که در کوی تو خود را بر سگان آستان بندد

طبیب اصفهانی
 
۸۶۴۶

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲

 

... ما بار اقامت بچه امید گشاییم

بستند رفیقان چو ازین مرحله محمل

آن به که نبویند بجز سوختگانش ...

... از خون من آلوده شود دامن قاتل

صد بنده ترا یافت شود همچو من آسان

یک خواجه مرا یافت شود همچون تو مشکل ...

طبیب اصفهانی
 
۸۶۴۷

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸

 

خوش آن خلوت که چون آیی به روی غیر در بندم

تو بگشایی میان و من پی خدمت کمر بندم

نگاری کز رخش یک لحظه نتوانم نظر بندم

نمی دانم چه سان از کوی او رخت سفر بندم

چه طرفی زآشیان بستند مرغان تا درین گلشن

روم من آشیان تازه ای بر یکدگر بندم

ز دهقانی که چشم تربیت دارم چه حالست این

که نخلم را فکند از پای تا رفتم ثمر بندم

دلت از ناله ام گر با ترحم آشنا گردد

اشارت کن که چون نی بهر نالیدن کمر بندم

به نالیدن خوشم ورنه مرا کاری نمی باشد

از آن هرشب در کاشانه بر روی اثر بندم

طبیب این لازم عشقست کان بیدادگر با من

کند هرچند جور افزون بر او دل بیشتر بندم

طبیب اصفهانی
 
۸۶۴۸

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱

 

... ندانستم که بیرون برد از کف دل کدامینم

گلی در گلبنم نشکفت وزین حسرت که غمگینم

ولی در خون از آن غلتم که محرومست گلچینم ...

... بگو آن شوخ بی پروا ز دل بیرون کند کینم

اگر در خدمتت عمری کمر بستم همینم بس

که گاهی بر زبان آری که خدمتگار دیرینم ...

... درین میخانه از لطف تو ای پیر مغان تا کی

حریفان سر به سر مستند و من مخمور بنشینم

خدا را باغبان بر روی من در از چه می بندی

که من در طرف این گلشن تماشایی نه گلچینم ...

طبیب اصفهانی
 
۸۶۴۹

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵

 

... نتوان چو فاش از تو سر شکوه باز کردن

من و محرمی و کنجی بنهفته راز کردن

چه تمتع است ما را ز تو ای نهال سرکش ...

... مگزین جدایی از وی که طبیب خسته دل را

چو بدام هر بستی سمتست باز کردن

طبیب اصفهانی
 
۸۶۵۰

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - در مدح امام الثقلین ابوالسبطین گوید

 

... هم بلرزد زرزم تو خاقان

هم بنالد ز سهم تو قیصر

رشح دست تو کیمیای حسن ...

... خسروا داورا چو دل نگران

بستم از درگه تو رخت سفر

از تو دارم امید آنکه کنم ...

طبیب اصفهانی
 
۸۶۵۱

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - در خطاب بفلک دون پرور و مدح امیرالمؤمنین حیدر گوید

 

... گاه بر فرق نهد افسر زرین چوکیان

گاه بندد بمیان برهمن آسا زنار

نبود موسی و تابد زجیبش خورشید ...

... گشته آواره یکی خفته یکی در بر یار

طرفه بنگر که دو غواص بامید گهر

دم فرو بسته در آیند به بحری زخار

این یکی دست تهی مرده بساحل افتد ...

... همدمان دست فشانید که رفتم از بزم

همرهان پای بکوبید که بر بستم بار

بر زمین بوس امیری که بدریوزه جاه ...

... خوان جود تو کشیدست بحدی که زمین

کرده تنگی زبس افزون ز حسابست و شمار

نیست جز دست گهربار تو در باغ وجود ...

... آرد احباب ترا عشرت دولت بکنار

دشمنان تو نیابند محل جز گلخن

دوستان تو نیابند مکان جز گلزار

بدسگالان ترا جامه بود نیلی فام ...

طبیب اصفهانی
 
۸۶۵۲

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹ - در مدح ابوالحسن علی بن ابیطالب گوید

 

... دلی با تو مشغول و از غیر غافل

چو بستی بمن عهد الفت ندانم

که تعلیم کردت که پیوند بگسل ...

... شد اکلیل گردون از آنرو که باشد

مه نوبنعل سمندش مشاکل

پی تشنگان زلال سحابش ...

... هژبران سالب دلیران صایل

بست بال جبریل اگر بر سلیمان

شدی سایه گستر جناح حواصل ...

... ریاح لواقح نماید حوامل

بر گوهرت ماه تابنده هابط

بر اخترت مهر رخشنده آفل ...

... بگردد میان خور و ماه حایل

خرد بنگرد گر بقصر جلالت

بود در برش آسمان از سوافل ...

... شها با وجود تو قومی اراذل

بناحق نشستند اگر چند روزی

رؤوس منابر فراز محافل ...

طبیب اصفهانی
 
۸۶۵۳

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - در بی‌وفایی روزگار و مدیحه رسول مختار گوید

 

... از کجا می رسی بگوی بگوی

به کجا می روی بنال بنال

تا مر از آن نوا بسوزد دل ...

... آن نکو قمریان خوش پر و بال

آشیان بسته اند بر گلبن

آن نکو بلبلان خوش خط و خال ...

... زان جمال مصور آن اقفال

هر کجا با صحابه بنشینی

از غم هر دو کون فارغبال ...

طبیب اصفهانی
 
۸۶۵۴

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۳ - یک قصیده

 

... هزار حیف که پاس وفا نمی داری

گرفتم اینکه گرفتی دلم بناچاری

بدست آتش سوزان چسان نگه داری ...

... روا مدار بغیری ستم چو من از تو

بنرخ مهر ووفا می کنم خریداری

قدم بپرسش من رنجه می کنی اکنون ...

... که می بساغر من بی تو می کند زهری

که گل به بستر من بی تو می کند خاری

بصبر چاره عشقت کنم چه حرفیست این ...

... شود برنگ شبح تیره لعل گلناری

بلطف او که اگر بنگرد بدوز خیان

کند حجیم با هل گناه گلزاری

به منعمی که ز هستی نهاده خوان کرم

به پیش پرد گیان عدم بناهاری

به احمد آن شه کونین کز جلالت قدر ...

... بشمام هجر که بخشد بدیده بیداری

بناله ای که گشاید زخاره چشمه خون

بگریه ای که نماید ز دیده خون جاری ...

... که ساغری کندش آسمان بدشواری

خطاب بندگیت را بخسروی ندهم

اگر دهند بمن خطبه جهانداری

بچشم خواهش اگر بنگرم بخوان جهان

حرام باد بمن لذت جگرخواری ...

... اگر چه عمر گذشته ست در سیهکاری

بداوری که نشینی سزای بندگیم

مباد پرده ام از روی کاربرداری ...

طبیب اصفهانی
 
۸۶۵۵

طبیب اصفهانی » دیوان اشعار » مثنوی » قصه سلطان محمود غزنوی با غلامش

 

... هوس بیگانه ای عشق آشنایی

نه تنها بود سلطان بنده او

بسا سلطان بخاک افکنده او ...

... گهی از عارضش گفتی گه از رخ

زهی چون اختر تابنده فرخ

گهی از لعل و آن لعل قدح نوش

گهی از گوش و آن در بناگوش

گهی از طره چون مشگ نابش ...

... وزین حسرت نشیمن خاک کردند

که ما هم بنده درگاه شاهیم

همه دیرینه دولتخواه شاهیم ...

... ز خاصانش یکی دلداده از دست

پی تقدیم این خدمت کمر بست

نخستین کرد سلطان را دعایی ...

... چه می جویید و چه دربار دارید

چو از این سرزمین بندید محمل

کدامین شهر را سازید منزل ...

طبیب اصفهانی
 
۸۶۵۶

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳ - در مدح بطلمیوس زمان میرزا محمد نصیر طبیب

 

... مالد بخاک راه تو رو عنبر و عبیر

ساید بنقش پای تو سر ماه و آفتاب

تا بر دمید اختر حسنت نمی کنند ...

... گردد همه حباب شمر ماه وآفتاب

آویخته بپایت و بنهاده بر سرت

خلخال سیم و افسر زر ماه و آفتاب ...

... عالی در سپهر هنر میرزا نصیر

کش بهر سجده بسته کمر ماه و آفتاب

آن فیلسوف عهد که از رای روشنش ...

... خواندند اهل نظم به کاشان ز انوری

غرا قصیده یی بنظر ماه و آفتاب

شد ماه و آفتاب ز هر بیت آن عیان ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۵۷

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - هو القصیده در مدح محمد زمان خان بیگدلی

 

... از هر طرف نتازد بی اختیار اسب

یا رفته رفته بست رهش آب دیده ام

می تاختم چو با مژه ی اشکبار اسب

یا سوختش ز ناله ی من دل عنان کشید

تا من رسانمش ز قفا بنده وار اسب

القصه او بناز روان بود و من بشوق

تا هر دو را گرفت بیکجا قرار اسب ...

... آوردمش فرود از آن راهوار اسب

بسته بشاخ سرو سهی یار بارگی

کرده رها رهی بلب جویبار اسب ...

... چشمی بسوی اسبش و چشمی بسوی می

گرچه نیاورد بنظر میگسار اسب

با هم بروی سبزه نشستیم و هر یکی ...

... وز لشکر تو روز وغا کز هجوم خلق

راه عبور بست بمور و بمار اسب

پرداخت هر سواره ز پورپشنگ تخت ...

... دادی گرم تو آن رمه و اسب خواستی

تا از منت بود بنظر یادگار اسب

میدادمت بهای یکی اسب زان رمه ...

... کردش ردیف سر بسر آن نامدار اسب

از بستن هر اسب چنان کو شکفته شد

سنجر نشد شکفته ز فتح هزار اسب ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۵۸

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - و له قصیده در مدح میرزا عبدالوهاب

 

... همایون باغ مخدوم جهان است

خجسته بنده ی دادار وهاب

که دارای دیار اصفهان است ...

... تعالی الله نسب فرزند زهرا

بنام ایزد حسب نوشیروان است

قرین شد با نسب او را حسب نیز ...

... خدای خلق با تو مهربان است

زبانم بسته تنگی دل اکنون

قلم راز دلم را ترجمان است

تذرو گلشن قدسم دو روزی است

که پایم بسته ی این خاکدان است

ندارم شکوه از سختی گیتی ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۵۹

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - هو القصیده در مدح علی بن ابی طالب علیه السلام

 

... بر هیچ کس نیافت چو من روزگار دست

گفتم بیار دست که بندیم عهد نو

بد عهد بین نداد بدستم ز عار دست ...

... شسته بخون دیده ز جان فگار دست

خاموش بسته از غزل و از قصیده لب

کوتاه کرده از می و از میگسار دست ...

... آسان بهم نمیدهد ای هوشیار دست

او بسته لب ز شرم و من از بیم هجر لال

بوسیدمش نگفته سخن یک دو بار دست ...

... برهم دهد چو سبزه ی این مرغزار دست

گر بستر حریر و فراش برشیمت

نبود بهم مزن ز غم روزگار دست ...

... مشکل دهد بجان تو در روزگار دست

گفتم چو همزبان نبود بسته به زبان

همدست نیست می نرود زان بکار دست ...

... تا این دمش نیافته بر شاخسار دست

دست کمال دسته گلی بسته زان درخت

کآید بدست دست بدست از هزار دست

وان گل بود قصیده ی رنگین تازه یی

کش وقت دسته بستن گیرد نگار دست

دارد ردیف و قافیه از دست و از نثار

حیف است باشدت تهی از این نثار دست

یک دسته گل تو نیز تر و تازه زان ببند

کز دست بازیش نخورد زخم خار دست ...

... کردی ز قلعه قلع بیک دست درگشا

آن در کش از گرانی بستی هزار دست

چون بر سریر عدل دهی تکیه روز حکم ...

... از کبر نیست دست نزد گر بدامنت

بر پشت بسته خصم تو را روزگار دست

روز وغا بمعرکه چون آشنا کنی ...

... مالک خلیل سان نهد اندر بهشت پای

رضوان کلیم وار گذارد بنار دست

بر پای حاجبت زده خور بوسه بارها ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۶۰

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷ - در شمه‌ای از حال خود و تأسف خرابی خانه و منقبت کاظمین علیهما السلام فرماید

 

... به وصل همنفسان از جفای اهل عناد

چو بلبلی که بر او زاغ بسته راه نفس

به زخم دل گلش از خنده مرهی ننهاد ...

... نیم دبیر که با صد هنر چو تکیه زنم

به صدر محکمه بر جای صاحب بن عباد

جگر خورم که نی خامه از شکر خالی است ...

... گشایم از رگ این خون به نشتر فولاد

نه قاضیم که به امید رشوه بنشینم

مدام چشم به ره تا ازین رسم به مراد ...

... دگر یک از طرفی گویدم که خوشدل باش

به نظم شعر و منال از سپهر بدبنیاد

دو چیز مایه شعر است و شاعری گفتم ...

... که گر قصیده فرستم به خسرو کشمیر

وگر غزل بنویسم به دلبر نوشاد

ز نسبت طمعم بر دل آن زند نشتر ...

... به غیر قصر و سرای من و قبیله من

که خود به تیشه بیداد کندش از بنیاد

ز اشک و آه من آن خانه های عالی را ...

... نشسته بر در هر یک خجسته دربانان

نداده ره به سلیمان و بسته راه به باد

فتاد رخنه به ایوان آن کسان افسوس ...

... هم از عدالتشان بوده ظالمان مظلوم

هم از سخاوتشان گشته بندگان آزاد

ز نوخطان سهی قد که روز و شب آنجا ...

... چو یاد آورم از هجر همدمان آنجا

به ناله آیم و چون نی کنم فغان بنیاد

تسلیی که به من دوستان دهند این است ...

آذر بیگدلی
 
 
۱
۴۳۱
۴۳۲
۴۳۳
۴۳۴
۴۳۵
۵۵۱