گنجور

 
طبیب اصفهانی

در آن گلشن که گلچین در به روی باغبان بندد

نمی‌دانم به امّید چه بلبل آشیان بندد

خدنگش رخنه‌ها در استخوانم کرد و حیرانم

که تا کی در کمینم آسمان زه در کمان بندد

چو شد بیرون ز کف فرصت چه کامی یابم از وصلش

زهی حسرت که نخل من ثمر فصل خزان بندد

حریم خاص عشقست این که از غیرت نگهبانش

ز هرکس در گشاید بر رخش اول زبان بندد

طبیب خسته کی دل می‌تواند بر تو بست ای مه

که در کوی تو خود را بر سگان آستان بندد