گنجور

 
طبیب اصفهانی

ز دل با تو ای شوخ شیرین‌شمایل

چه گویم که کارت نیفتاده با دل

گرفتم که از حال دل با تو گویم

ترا ز آن چه پروا مر از آن چه حاصل

که آگاهی از حال کشتی نشینان

ندارند، وارستگان سواحل

ز احوال پس ماندگان فیافی

چه دانند آسودگان منازل

ستمگر نگارد ستمکش دل من

که دارد زمشگین کمندی سلاسل

بامید رحمی بکویت فرستد

زآهم رو احل زاشکم قوافل

چو گردد همه مشکلات از تو آسان

بود تا بکی کار من از تو مشکل؟

دلی دارم از تیغ جور تو زخمی

دلی دارم از تیر ناز تو بسمل

دلی بی تو پر خون و از عیش فارغ

دلی با تو مشغول و از غیر غافل

چو بستی بمن عهد الفت ندانم

که تعلیم کردت که پیوند بگسل؟

بیاد تو گرینده تا کی شتابم

زوادی بوادی ز منزل بمنزل

مرا پیش ازین دست و پائی بد اکنون

یکی مانده بر سر یکی رفته بر گل

ازین پس پسندی چو بر من تطاول

برم داوری پی فخر قبایل

علی ولی آنکه آمد ثنایش

طراز مجالس فروغ محافل

مماثل نبودی بجز ذات پاکش

معاذالله ارداشت ایزد مماثل

شد اکلیل گردون از آنرو که باشد

مه نوبنعل سمندش مشاکل

پی تشنگان زلال سحابش

انامل محیط کفش را جداول

تو آن بحر جودی که در وقت احسان

فشانی ز بس گوهر از دست باذل

سپهرش که باشد ترا از گدایان

نگردد باین وسعت ذیل حایل

تو آن مرد رزمی که در روز هیجا

کنی بر میان تیغ کین چون حمایل

گریزندت از پیش وادی بوادی

هژبران سالب دلیران صایل

بست بال جبریل اگر بر سلیمان

شدی سایه گستر جناح حواصل

بامر تو دوشیزگان چمن را

ریاح لواقح نماید حوامل

بر گوهرت ماه تابنده هابط

بر اخترت مهر رخشنده آفل

بکوی تو طایف شهان طوایف

بسوی تو مایل مهان قبایل

فروغی رسد گر زرایت زمین را

بگردد میان خور و ماه حایل

خرد بنگرد گر بقصر جلالت

بود در برش آسمان از سوافل

خوشا آنکه باشد بکوی تو شایق

خوشا آنکه باشد بسوی تو مایل

شها با وجود تو فوج ادانی

شها با وجود تو قومی اراذل

بناحق نشستند اگر چند روزی

رؤوس منابر فراز محافل

نباشند با هم تن و جان مشابه

نباشند با هم خس و گل مشاکل

عدو گو مزن دم که امر خلافت

نخواهد شواهد نخواده دلایل

بجزتو که کنده ز جا باب خیبر

بجز تو که بخشیده خاتم بسایل

الا تا ز فیض مدیح تو هر دم

فضایل فزاید مرا بر فضایل

نشاید مرا جز مدیح تو شاهد

نباشد مرا جز خیال تو شاغل

نجنبد بیانم بوصف ادانی

نگردد زبانم به مدح اراذل

کسی کو بتعداد فضل تو کوشد

فیاخیر قول و یا خیر قائل

عجب نیست گر سر بگردون رسانم

بفرقم گر از مرحمت گستری ظل

الا تا درین کاخ، گردنده اختر

بود گاه طالع بود گاه آفل

محب تو با چرخ گردد برابر

عدوی تو با خاک گردد مقابل

به کام محب تو شهد و عدویت

به جامش مبادا به جز زهر قاتل