گنجور

 
سعیدا

چگونه کس کند آرام در سرای جهان

که کرده اند به آب و هوا بنای جهان

چو ناله ای که مریضی کند به حالت نزع

به گوش هوش چنان می رسد صدای جهان

کبود گشته فلک بسکه پشت پا زده اند

گذشتگان ره عشق بر قفای جهان

چو گندمیم در این آسیا فتاده به رقص

وگرنه جای طرب نیست تنگنای جهان

چسان کند ز جهان دل به وقت جان کندن

هر آن که بسته دل خود به نقش های جهان

ز بسکه فوت شد اوقات ما در آن ماتم

کبود کرده به بر آسمان، قبای جهان

ز طبع ارض کدورت چسان رود که زمین

فتاده است غباری ز گرد پای جهان

نشسته روز و شبم با خدای خود مشغول

یکی است گرچه خدای من من و خدای جهان

مناسبت به تو بس این قدر سعیدا را

که پادشاه جهانی تو او گدای جهان