گنجور

 
۷۸۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۱

 

... چهار چیز که نیکوترست یک ز دگر

نخست گفتم کان بی کرانه دریا چیست

که آب او همه جودست و موج او همه زر ...

... به گونه گونه یواقیت وگونه گونه گهر

مسافران جهان در جهان یکی دریا

ندیده اند و نبینند از او شگفتی تر ...

... گهی میانه صحرای سیم غالیه بار

گهی میانه دریای قیر غالیه خور

سخی بساط و سخا کسوت و ادیم حصار ...

امیر معزی
 
۷۸۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۲

 

... با ثنای او زبان تقدیم دارد بر بصر

آب دریا قطره قطره لؤلؤ مکنون شدی

گر به دریا بر خیال همتش کردی گذر

باغ را هرگز نبودی آفت از باد خزان ...

امیر معزی
 
۷۸۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۳

 

... صدهزاران خلق را آتش فکند اندر جگر

موج زد دریای غم تا شاه دریا دل بمرد

هست زیر موجش از انطاکیه تا کاشغر ...

امیر معزی
 
۷۸۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۱

 

... تحفه ها آرند پیش خسروان روزگار

گرچه دریا عاجزست از آمدن بر دست ابر

رشته لولو فرستد پیش تخت شهریار ...

امیر معزی
 
۷۸۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۹

 

... هوای نفس بشر در هوای ملت خلق

شکار اوست ز دریای مصر تا بلغار

که دید در همه عالم بدین صفت بازی ...

... گه سجود نگفتی خلقتنی من نار

وگر رسند به دریای همتش مه و مهر

شوند هر دو نهان در میان موج بحار ...

... بضاعتی که تو را باغ و راغ کرده شود

به باغ و راغ تو آرد همی ز دریا بار

ز گلبنی که به باغ امل بکشت قضا ...

امیر معزی
 
۷۸۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۹

 

... وز دولت وزیر تو را یسر بر یسار

دریای بی کنار وزیرست و پادشاه

عالم ز موج هر دو پر از در شاهوار

تا تو ز رود بار به پیروزی آمدی

چون کوه آهنین سوی دریای بی کنار

گویی جهان به خواب همی بیند ای عجب

کوه آمده ز جانب دریا به رود بار

ای حق گزار خواجه و خدمتگزار شاه ...

امیر معزی
 
۷۸۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۳

 

... هست بدخواهان او را زان گل اندر دیده خار

در صدف دریا به نور رای او سازد همی

از سرشک ابر مروارید و در شاهوار ...

... آن شود همچون خلیل از باد او آتش نشین

وین شود همچون کلیم از فر او دریاگذار

از شرار نار دوزخ عفو او سازد سرشک ...

امیر معزی
 
۷۸۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۶

 

... زیر ران اندر مسخر کرده دارد روز و شب

مرکبانی کوه بر صحرا سپر دریاگذار

گر بتازد سوی وحشی پستی انگارد جبال ...

... هست قیصر مستمند و لشکر او سوگوار

کوس پندارند چون آید ز دریا بانگ رعد

تاختن دانند چون برخیزد از صحرا غبار ...

امیر معزی
 
۷۸۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۱

 

... هامون همی گذارد و گردون از او خجل

صحرا همی نوردد و دریا بر او سوار

اندر جهد بدیده شیران گه نبرد ...

... او را به یک نظر برهانی ز انتظار

دریای بیکرانی و از بهر گوهرست

بازارگان به ساحل دریای بی کنار

تا خاک را غبار بود باد را نسیم ...

امیر معزی
 
۷۹۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۴

 

بنگر این پیروزه گون دریای ناپیدا کنار

بر سر آورده ز قعر خویش در شاهوار ...

... بنگر این مرکب که از رفتن نیاساید همی

گه بود صحرانورد و گه بود دریاگذار

موج برخیزد ز دریا گر به دریا بگذرد

ور به صحرا بگذرد برخیزد از صحرا غبار ...

امیر معزی
 
۷۹۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۵

 

... باشد به هم قیامت و چرخ ستاره بار

خورشید شد بلند و ز دریا به فعل خویش

هر ساعتی همی ز هوا برکشد بخار ...

امیر معزی
 
۷۹۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۶

 

... تحفه ها آرند پیش خسروان روزگار

گرچه دریا عاجزست از آمدن بر دست ابر

رشته لولو فرستد پیش تخت شهریار ...

امیر معزی
 
۷۹۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۷

 

... بر تنم شبهای محنت را پدید آمد سحر

بر دلم دریای حسرت را پدید آمد کنار

رنج زایل کرد دست روزگار از صدر من ...

... گر بود عفو تورا بر خندق دوزخ گذر

ور بود خشم تو را بر ساحل دریا گذار

از دم عفوت شرار آن شود همچون سرشک ...

امیر معزی
 
۷۹۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۳

 

... برتن و عمر تو و در عمر شاه روزگار

تا بود دریا و کوه و تا بود کیوان و هور

باد رای و طبع و قدر و حزم تو چون هر چهار

رای چون خورشید رخشان قدر چون گردون بلند

طبع چون دریا توانگر حزم چون کوه استوار

ایزد از عزت حصاری ساخته پیرامنت ...

امیر معزی
 
۷۹۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۶

 

خیمه ها بین زده به صحرا بر

جون سمایی به روی دریا بر

زردگل بین دمیده بر سبزه ...

امیر معزی
 
۷۹۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۵۴

 

... هر چند نهد عذر ندارندش معذور

بس دیر نماندست که از جانب دریا

ابر آید و بارد ز هوا لؤلؤ منثور ...

امیر معزی
 
۷۹۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۸

 

... تا از کنار دیده من دور شد بتم

دارم ز آب دیده چو دریا کنار خویش

جان را فدای دلبر یاقوت لب کنم ...

... سازد ز ماه زین و ز پروین فسار خویش

ور بگذرد به ساحل دریا سخای تو

دریا بر آفتاب رساند بخار خویش

ار حور مدحت تو زمن بنده بشنود ...

امیر معزی
 
۷۹۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷۰

 

... آن مرد را به مدح تو واجب کند حلف

دریا که موج و کف زند اندر جهان تویی

رادیت هست موج و بزرگیت هست کف ...

امیر معزی
 
۷۹۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷۷

 

... شود هبا و هدر زور شیر و کبر پلنگ

اگر برهنه کنی تیغ بر لب دریا

بسوزد از تف تیغ تو زیر آب نهنگ ...

... ز پشت و روی برون برده گوژی و آژنگ

خطا بود که به دریا تو را کنم تشبیه

که او مکان نهنگ است و تو خزینه هنگ ...

امیر معزی
 
۸۰۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۲

 

... ای ز صد گردون قوی تر تیغ تو روز نبرد

وی ز صد دریا سخی تر دست تو روزنوال

از تو هنگام فضیلت فرق باشد تا ملوک ...

امیر معزی
 
 
۱
۳۸
۳۹
۴۰
۴۱
۴۲
۳۷۳