گنجور

 
۷۶۰۱

فصیحی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹ - در مذمت دنیا و منقبت علی‌بن موسی‌الرضا علیه السلام

 

... آب از ترنج دست زد آسمان مخواه

خود را به دوش آه سحر بند چون شرار

بر بام این سرا به ازین نردبان مخواه ...

... زین آستان مراد جز این آستان مخواه

ما اندرین حریم و در فیض بسته نیست

زین بیش معجز از در این دودمان مخواه

فصیحی هروی
 
۷۶۰۲

فصیحی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱ - نکوهش اهل ریا و ستایش علی‌بن موسی‌الرضا علیه‌السلام

 

... گهی چون زلف وا افتم در آغوش پریشانی

همه قلبند اما قلب میزانی نه انسانی

همه غولند اما غول شهری نه بیابانی ...

... کنند از پرده دل صاف خون ظلمت شب رات

ز درد آن حلی بندند بر نور مسلمانی

بیفشارند هردم دیده را از پنجه مژگان ...

... شهید جلوه چاکی نگردید از گران جانی

جگرشان زمهرپرستان و بردوش نفس بندند

به تار سبحه تزویر بار آتش افشانی ...

... نه هر اشکی کنداز موج خیز گریه طوفانی

زلیخا نیز آیین جگر بندد ز داغ ما

به آیین دگر بندند محرومان کنعانی

همه بگداختند از تاب خورشید خرد چون شمع ...

... که خندد بر دهان دلبران از تنگ میدانی

به جاروب مژه روبند ز اعجاز سبکدستی

نگاه قدسیان را از در و بامش به آسانی ...

... که پایم ایمنست از رنج سر سام پریشانی

گهی در کوثر رحمت بر آرم غسل و بر بندم

سرا پای بدن از سجده آیین همچو پیشانی ...

... از آن غافل که بی چوب و رسن این چرخ ازرق را

دین زودی بهم بستند نجاران امکانی

که تا آب وجود آید ز کاریز عدم بیرون ...

... زوایای دماغ از تار وسواسم بدان سان شد

کز آنجا بار بندد عنکبوت نابسامانی

گهی خاموش بنشینم گهی در ناله گم گردم

پریشانم نمی دانم ولی رسم پریشانی ...

... به ایین دگر زیبد در این حضرت دعا خوانی

جگر بگداز و راه روضه مژگان بدو بنما

که این خونین سرشک آرد اجابت را به مهمانی

فصیحی هروی
 
۷۶۰۳

فصیحی هروی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲ - در تقاضای اسب

 

... گرچه این نو عروس نازیباست

بنده را اسبکی که گفتستی

گرنه آن هم طویله عنقاست ...

... یا خود این برق بادوش بی پاست

یا که بر آخور بنات النعش

بسته بر میخ قطب پا برجاست

چشم بر کاه خرمن ماه ست ...

فصیحی هروی
 
۷۶۰۴

فصیحی هروی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲۶ - حسب حال

 

... صد شکر که بی مایه به دکان ننشستم

بار گنه بسته درین رسته گشودم

بیهوده به پهلوی کریمان ننشستم ...

... معذورم اگر بی تو به سامان ننشستم

از چشم تلافی به نگاهی بنوازم

پندار که در دوزخ عصیان ننشستم ...

فصیحی هروی
 
۷۶۰۵

فصیحی هروی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۳۷ - در تهنیت نوروز و مدح حسین‌خان شاملو

 

... راست چون غره سال شهی و خاقانی

بر که بر شاه دگر بر که بر آن بنده شاه

کش بود فخر بدین پایه و ننگ از خانی ...

... خس و خاشاک ز صحن چمن روحانی

آشیان بندم تا طایر معنی از عرش

آید اینجا رهد از آفت سرگردانی ...

... این سخن را همه دانند تو هم می دانی

گر بسیط سخن قدس طرازی بندی

معنی از پرده برون نامده از عریانی ...

... هر چه بر روی معانی ز نفس یافته ام

اینک آورده ام ار رد کنی ار بستانی

گر پسندی خردم در حرم حسن قبول ...

فصیحی هروی
 
۷۶۰۶

فصیحی هروی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۱ - در منقبت علی‌بن موسی‌الرضا علیه‌السلام

 

... و آنگه کنمش اشک و به مژگان بسپارم

زان پیش که بارم گهر از گلبن مژگان

چینند گل حوصله دامان و کنارم ...

... شمعی به میان آید و نظاره بسوزد

کو حوصله تا بند نهم بر نظر خویش

وین شعله کنم صرفه برای جگر خویش ...

... افسوس که رنگ گلم از باد خزان ریخت

خاکستر شبنم به سر بخت جوان ریخت

شب تا به سحر بر رمه ام گرگ کمین داشت ...

... وی دانه کش خرمن مدح تو بیانها

نعت تو شها ناسخ آیات عذابست

با نعمت تو دوزخ سخن آتش و آبست

ظلم از غضبت دیده به مسمار مژه دوخت

ور ز آنکه گشوده ست ز خمیازه خوابست

بر روی هم آراید اگر خصم صف کین

همچون صف مژگان به نگاه تو خرابست

چون نقش کنم بر ورق از پرتو معنی

گویی که رقم کرده به آب زر نابست

پرواز کند حرف ز کلکم سوی نامه

از بس به ره منقبتت گرم شتابست

آنجا که شود موجه فشان بحر کمالت

مانا که کمال دو جهان عین سرابست

ای خطبه سلطانی کونین به نامت

وی عرش برین سایه نشین در و بامت

ای طور شبستان ترا تازه ندیمی

نه پرده چرخ از حرمت کهنه گلیمی ...

... تا مهره گردون نفس سوخته چون دود

بنشسته از ین ماتم در شعله آهست

ای معتکفان حرم قدس نگاهی ...

... چون موج مخندید کز ین چشمه رحمت

بر بست فلان رخت و همان نامه سیاهست

بر زخم من الماس مپاشید که عذرم ...

فصیحی هروی
 
۷۶۰۷

فصیحی هروی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۳ - در تهنیت نوروز و مدح حسین‌خان شاملو

 

... مستان کبریای درش منفعل شوند

روبند اگر به بال ملک سجده گاه را

تا کی ز حرف شاه و گدا کام تر کنیم ...

... این باغ را بدان چمن آخر چه نسبت است

این در به روی معصیت و زهد بسته نیست

و آن در مقفل است و کلیدش عبادت است ...

... گاهی به چاه نثر کنم حبس یوسفی

گه در مضیق نظم کنم بند کوثری

پاشم چمن چمن گل معنی به پای لفظ

شریان فکر را چو گشایم به نشتری

بندم بر آفتاب معانی ز حسن طبع

مشاطه وار از شب الفاظ زیوری ...

... پرواز روز تا بود از بال صبح و شام

بر فرق بنده سایه خان باد مستدام

فصیحی هروی
 
۷۶۰۸

فصیحی هروی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۵ - تهنیت نوروز و مدح حسین‌خان شاملو

 

... کفر را می ساخته در جام ایمان ریختند

چون صبا بستند احرام سر زلف صنم

صد پریشانی بر آن زلف پریشان ریختند ...

... گر بدست افتد متاع داغ دل یک لاله وار

ابر لطفت را سفارش کن مبادا بسترد

از دل زار فصیحی نیز داغ مهر یار ...

... آفتاب بخت کز وی سلطنت را رنگ و بوست

غنچه پژمرده طبع باغ و بستان تو باد

ترسم آب روی جاهت ریزد ارنه گفتمی ...

... سبزه ام تا بر دمیده از بهار گلخنی

گرد اندوهی نشسته از جبینم شبنمی

سبحه صد دانه ام در دست دل گر بگسلم ...

... چشمه جان تنگ میدان شد ز بس از سیل غم

می توان انباشتن این چشمه را از شبنمی

چون ندارم نقش جنسیت به گیتی رنجه ام ...

... زانکه هر لفظم بود از فیض معنی مریمی

لب فرو بندم از ین افسانه کاین خمیازه را

می کند آخر دوا ته جرعه جام جمی ...

فصیحی هروی
 
۷۶۰۹

فصیحی هروی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۷ - در منقبت سلطان ابوالحسن علی بن موسی‌الرضا علیه‌السلام

 

... بادا حلال دامن وصلت بر آنکه او

بندد نخست دست به خون جگر نگار

هر کو به سوی عشق تو آورد رو نخست

بنشاند مرگ را به سر کوی انتظار

در دور تو چو لاله به خون جگر کنند ...

... حسنت چه فتنه ای است که در روزگار او

بستند بر حواس ره کاروان خواب

عشقت چه کعبه ای ست که سقای او دهد ...

... گر فی المثل سموم درین روضه بگذرد

بندد شمیم فیضش در بار او بهشت

هر ذره ای ز خاکش نور مقدسی ست ...

... یا رب کند سپهر سجود کدامشان

صید افکنان بیشه قربند در ازل

شهباز لی مع الله شد صید دامشان ...

... وز هر چه جز فراغت و عشرت توانگرم

درهای خلد را چو ببندند مومنم

باب جحیم را چو گشایند کافرم ...

فصیحی هروی
 
۷۶۱۰

فصیحی هروی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۱ - مدح حسن‌خان شاملو

 

... اینک دل کشتگان درین کوی

لبیک زنان و ربناگوی

اینک جبریل دور و مهجور ...

... کونین طلیعه سپاهش

بسته کمر ادب ز هر سوی

صف صف گل روی عنبرین بوی ...

... بی آن که سپهر خنه سازند

تا بنگه خاکیان بتازند

تسخیر کنند ملک دل را ...

... هر دم فتحی کند بسامان

چون بخت جوان خان بن خان

نوباوه نخل کامگاری ...

... دیباچه هفت جلد افلاک

از نور کمال کامیابست

گویی فرزند آفتابست

آموخته است از ملک خوی ...

... اینک ازل و ابد نشستند

در بندگی تو عهد بستند

اینک علمی ز صبح آمال ...

... تو دیده دولتی و اینان

برگرد تو بسته صف چومژگان

شد سکه ز انتظار نامت ...

... ز آن پیش که گردد آب آذر

بندد کمری به کین منبر

بشتاب و زلال خضر دریاب

از خطبه بنام سکه از آب

شیر فلک پلنگ دندان ...

... از درد دواگداز معمور

آن بنفس شناس عقل اول

زو نفس کمال کل مکمل ...

... دارو آن را تب هلاک است

ور نی بندد ز باد سودا

تب لرزه شعله جنون را ...

... هر نقش که خامه الهی

بنگاشت ز ماه تا به ماهی

دید آن همه را در آن سطر لاب ...

... نستاندمان به رایگانی

این کلک که نقشبند رازست

بر صفحه جان رقم طرازست ...

... شست از دل لاله های خود داغ

بردم بر باغبان که بستان

این باغ و برو نظاره افشان ...

... عقل آمد و برد اختیارم

بنشست پی صلاح کارم

گفتا لب تست مخزن غیب ...

... وین نرد محال با که بازی

این خاتم نقشبند دولت

وین جبهه نوش خند دولت ...

... شاید که دو روز شادمانه

بنشینی از غم زمانه

از سفره چرخ لقمه کام ...

... خونابه رسان دیده تست

حسنش ز تو بستد و به من داد

تا پرورمش به شیر بیداد ...

... از هیبت این خطاب جانکاه

از من بنماند غیر یک آه

و آن نیز ز جوش ناتوانی

چندی بطپید و گشت قفانی

اکنون بندانم این نوا چیست

من نیستم این نواسرا کیست

فصیحی هروی
 
۷۶۱۱

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷

 

لب فرو بستم زیان دارد زبان دانی مرا

چشم پوشیدم نمی زیبید عریانی مرا ...

... بازپس گر ناورد اشک پشیمانی مرا

بندگی را در ره خدمت ز بس شایسته ام

می شود داغ غلامی خط پیشانی مرا

گرچه خوارم عزتم این بس که در بیع نیاز

می دهی خود را به من تا اینکه بستانی مرا

گر چنین از بار غم خواهم فرو رفتن به خود ...

کلیم
 
۷۶۱۲

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳

 

بند از زنجیر نتوان کرد دل وارسته را

می تواند زد به عالم پشت پای بسته را

تشنه یک آرزو از همت والا نه ایم ...

... خنده بدمستی است در ایام او هشیار باش

محتسب بو می کند اینجا دهان بسته را

می نهم در زیر پای فکر کرسی از سپهر ...

... کس بجز ساغر تلاش ما نمی فهمد کلیم

شعر فهمان جمله صیادند صید بسته را

کلیم
 
۷۶۱۳

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰

 

... به سان سایه گر از ناتوانی ها زمین گیرم

ز همراهان نیم واپس بنازم سخت جانی را

ز رویش دیده محروم است و گوش از مژده وصلش

که دوران بسته بر دل شاهراه شادمانی را

دلم سیمای جنگ از چهره صلح تو می یابد ...

کلیم
 
۷۶۱۴

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹

 

... با روزگار صلح کن این امتحان بس است

گر نیک بنگریم غبار وجود ما

از بهر چشم بستن این خاکدان بس است

در پیش سرفکندن نرگس اشاره ای است

یعنی دگر نظاره این بوستان بس است

بند دگر به پای دلت از وطن منه

بیرون نرفتن از قفس آشیان بس است ...

کلیم
 
۷۶۱۵

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱

 

... در آن دیار که خورشید ذره پرور نیست

ز ترس نیست اگر میفروش دکان بست

که خودنمایی آیین کیمیاگر نیست

مدار دهر بنا در برابر افتادست

وگرنه آینه با روی تو برابر نیست ...

... بششدر جهت افتاده ام کلیم افسوس

نبسته بال و پرم لیک راه دیگر نیست

کلیم
 
۷۶۱۶

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰

 

منم که داغ بلا گلشنی بنام منست

گل شکفته من حلقه های دام منست

چنان نمک که توان بست خون ناحق از آن

ملاحتی است که با سرو خوشخرام منست ...

... که با کمال جنون ربط با کلام منست

کدورت من از ابنای دهر نیست کلیم

تمام کلفتم از بخت ناتمام منست

کلیم
 
۷۶۱۷

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲

 

... چشم دگر ز عینک گیرم بعاریت

اکنون که وقت بستن دیده ز ماسواست

ضعفم بجا گذاشته از خرمن وجود ...

... این بخت دون که پست تر از همت گداست

دستی که وانشد ز قناعت بنزد خلق

انگشت او بیمن به از شهپر هماست ...

کلیم
 
۷۶۱۸

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸

 

دل بزیب و زینت دوران هنرپرور نبست

غیر نقش بوریا بر خویشتن زیور نبست

تا دلم در کنج غم بر حال زار خود نسوخت

همنشین بر زخم من مرهم زخاکستر نبست

کاروان ها بار عشرت بست بهر دیگران

رنگ بر رویم سپهر از گردش ساغر نبست

از علاج چاکهای سینه دل برداشتم

زانکه مرهم هیچکس بر روزن مجمر نبست

شوربختی حاصل دریا ز گوهر پروریست

از سخن سنجی جزین طرفی سخن پرور نبست

صاحب انصاف را باشد نظر بر نقص خویش

بر رخ پروانه کس در هیچ بزمی در نبست

چشم می بندیم از هر جا که باید بست دل

دام شیطان تعلق طرفی از ما بر نبست

صید معنی را کلیم از رشته پرتاب فکر

هیچ صیاد سخن از بنده محکم تر نبست

کلیم
 
۷۶۱۹

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۴

 

... ورجگر سوزی ندارم آهم آتشبار نیست

عندلیب ما بامید چه بندد آشیان

شبنم و گل را چه آمیزش درین گلزار نیست

گر وفا پیام نبندد روی گردان می شود

پشت طاقت در سر کوی تو بر دیوار نیست

از گلستانی که زاغ و بلبلش هم نغمه اند

چشم بستم بیش ازین در دیده جای خار نیست

در محبت بیکسی در عشق تنهایی خوشست ...

کلیم
 
۷۶۲۰

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰ - در مدح شاه‌جهان

 

... مشت گلیست از چمن دلگشای فتح

بر آب کس بنا ننهد دست قدرتت

دایم بر آب تیغ گذارد بنای فتح

سوفار را چو غنچه زبان تر زبان شود ...

... مردان کار همچو نی تیر یک بیک

پا کرده سخت و بسته کمر از برای فتح

ابرو مثال موی دمد از زبان تیغ ...

کلیم
 
 
۱
۳۷۹
۳۸۰
۳۸۱
۳۸۲
۳۸۳
۵۵۱