گنجور

 
فصیحی هروی

حبذا جوهری که چون غم دوست

نوشداروی جمله علتهاست

عرض او که جوهر اولی‌ست

هر موالید را ابو‌الاباست

خرد آموز و جان‌ده‌ست ولیک

زنده بی جان و بی خرد داناست

بی بصر همچو شخص عقل ولیک

دیده بخردان از آن بیناست

بی زبان لیک بر در نطقش

معجز عیسوی کمینه گداست

نیست صرصر ولیک جنبش او

موج فرمای بحرهای عطاست

خضر نبود ولیک در ظلمات

سوی آب حیات راهنماست

دو زبان‌ستو طرفه آنکه بود

سخنش همچو طبع صاحب راست

آصف جم نشان قوام‌الدین

آنکه دستور ملک بار خداست

نفی و اثبات کفر و ایمان را

تیغ او لا و کلک او الاست

جاه او طرفه عالمیست که چرخ

اندرو همچو قطره دریاست

کلک و تیغش دروست مرگ و حیات

لطف و قهرش درو صباح و مساست

معجز بخت اوست آن که عدو

خام مغز اندر آتش سوداست

آصفا صاحبا خداوندا

ای که جود تو چون بی همتاست

غنچه گلستان وعده تو

کایمن از رنگ کذب و بوی خطاست

اندرین نو‌بهار اگر نشکفت

گنه مهرگان طالع ماست

برقع از روی راز برفکنم

گرچه این نو‌عروس نازیباست

بنده را اسبکی که گفتستی

گرنه آن هم طویله عنقاست

پس بگو ای جنیبت تو سپهر

جای این غیرت براق کجاست

یا به شیر سپهر هم بیشه‌ست

یا به گاو زمین به یک صحراست

اندرین مرغزار پیدا نیست

پی آن یا زمانه نابیناست

یا ازین باد‌پا همین نامی‌ست

یا خود این برق بادوش بی‌‌پاست

یا که بر آخور بنات النعش

بسته بر میخ قطب پا برجاست

چشم بر کاه خرمن ماه‌ست

دیده حرص با جو جوزاست

یا برون زین جهان چراگاهی‌ست

کش کمیت عدم حریف چراست

کهنه شد صد جل و فساد هنوز

او علف‌خوار مرغزار فناست

قلما پر مگوی از آن اندیش

که بگویندت این چه هرزه‌دراست

تو و گستاخی چنین هیهات

از تو کاری که لایق‌ست دعاست

تا که اصحاب وعده را هر روز

چشم امید بر ره فرداست

همه را یک به یک وفا بکناد

با تو هر وعده‌ای که دولت راست

آسمان باد حلقه در تو

عشق تا حلقه در دلهاست