گنجور

 
فصیحی هروی

مقدم شاهد نوروز مبارک بادا

راست چون غره سال شهی و خاقانی

بر که؟ بر شاه دگر بر که؟ بر آن بنده شاه

کش بود فخر بدین پایه و ننگ از خانی

خان جم جاه فلک رتبه حسین آنکه گرفت

دولت از خاک درش منصب عالی شأنی

ای به نامت گل اقبال خراسان شاداب

راستی نام تو ابریست به از نیسانی

پیش ابر کف دریا منشت رود بهار

شکوه کرده مگر از آفت بی‌سامانی

قطره‌ای چند بر آن تشنه لب افشاند خرد

گفت آن چهره‌گشای کرم یزدانی

من ازین غافل و رفتم که کنم ز ابر بهار

ناگهم کشتی اندیشه بشد طوفانی

داورا دادگرا ای به هنر مدحت تو

داده کلک خردم را روش حسانی

منم آن مرغ بهشتی که به منقار کشم

خس و خاشاک ز صحن چمن روحانی

آشیان بندم تا طایر معنی از عرش

آید اینجا رهد از آفت سرگردانی

چارده سال فزونست که در مدحت تو

کرده‌ام همچو مه چارده نورافشانی

همه ز اکسیر ثنای تو نفس کردم رنگ

همه بر گلشن مدح تو شدم دستانی

کیمیایی ز مدیح تو به دست آوردم

ساختم مغربی خود ز شب ظلمانی

فکرتم چون گل خورشید نه خودروی گلی‌ست

کرده لطف تو درین مزرعه تخم‌افشانی

دست صبح آبله دیده‌ست ز خورشید که کرد

در زمین دل صادق نفسم روحانی

تار و پود سخنم رشته جان خردست

این سخن را همه دانند تو هم می‌دانی

گر بسیط سخن قدس طرازی بندی

معنی از پرده برون نامده از عریانی

نه خطاییست سخن تا نفس آهسته زنم

دعوتم هست ز سر تا به قدم برهانی

پیش ازین دوخته بودند ز دیبای سخن

بر در معنی صد حله همه سحبانی

لیک چون تخته مدح تو بر آن حله نبود

همه معنی قمری کرده سخن کتانی

عاقبت شیوه خیاطی ازین نادره حسن

داشت دوران به من از همت تو ارزانی

حله‌ای دوختم از مدح تو بر وی صد نقش

حله‌ای جیب افق کرده بر او دامانی

گر ازین دوختمی مصحف معنی بودی

همچنان در حرم جوهر کل زندانی

چندازین لاف سرایی همه اقبال تو بود

هر چه در آینه ناطقه شد جولانی

از لب دولت تو هر چه شنیدم گردد

همچون طوطی بر آیینه روایت خوانی

هر چه بر روی معانی ز نفس یافته‌ام

اینک آورده‌ام ار رد کنی ار بستانی

گر پسندی خردم در حرم حسن قبول

در سجود تو فراموش کند پیشانی

ور معاذالله نپسندی این جنس کساد

همه بر قافله عرش شود تاوانی

تاکه در مه سر سال آورد از خلد به بام

ساعت سعد ترا روی مه کنعانی

باد هر ساعت عمرت ز نکویی زآن‌سان

که برد دل ز کف دولت جاویدانی