گنجور

 
فصیحی هروی

خیز تا رقصیم چون موج تهی رو در سراب

کز طرب در ساغر گل می‌تپد رنگ شراب

ساغر می‌ موج‌خیز عشرت‌ست ای آسمان

برکناری رو که هست اینجا هدر خون حباب

بس که یک رنگند مستان بزم گویی یک گل است

کز نسیم فیض بشکفته‌ست بی سعی سحاب

یک دم ار ساقی کشد دست کرم در آستین

جام خود در گردش آرد همچو جام آفتاب

باد نوروزی ز مصر آورد بوی پیرهن

عصمتش بر رخ فرو هشت از گل سوری نقاب

تا جمال یوسفی در جلوه آید در چمن

کز فروغش شاهدان باغ را پوشد ثیاب

چشم یعقوب‌ست گویی ابر کز اشک نیاز

هر چه بد جز نقش یوسف در چمن دادش به آب

بس که روشن شد چراغ بینش از فیض بهار

ناله بلبل توان در گوش گل کرد انتخاب

رنگ و بوی گل چنان در خاک گلشن کرد اثر

کاب گلشن می‌دهد در ذایقه طعم گلاب

من غریق موج‌خیز اشک وز جوش طرب

خنده می‌ریزد به جای اشک از چشم سحاب

ما گلستان زاده‌ایم اما نصیب ما غم است

بر خلایق عید و نوروز است و بر ما ماتم است

صبح خیزان باز می در ساغر جان ریختند

کفر را می‌ساخته در جام ایمان ریختند

چون صبا بستند احرام سر زلف صنم

صد پریشانی بر آن زلف پریشان ریختند

بود‌شان در دل ذخیره صد گریبان چاک غم

در چمن رفتند و در جیب گلستان ریختند

جانشان از تنگ چشمی با تهی دستی نساخت

باز از گل چیده بر طرف گریبان ریختند

کشتی دامانشان چون طاقت طوفان نداشت

بحر را یک قطره کردند و ز مژگان ریختند

بر لب گل برد فیض نو‌بهار [و] خنده ساخت

آنچه این آشفتگان از دل به دامان ریختند

دل درون سینه‌شان از عافیت رنجور بود

لخت لختش کرده بر نیش مغیلان ریختند

این زمان آن لختها را بی‌غمان گل خوانده‌‌اند

ناله‌های زارشان را بانگ بلبل خوانده‌اند

پاکبازان بر بساط عشق پی گم کرده‌اند

خون دل را بر لب همت تبسم کرده‌اند

غم تصور کرده از مستی زبان را خورده‌اند

وز سر هر موی در طوری تکلم کرده‌اند

کشته‌اند از دود آهی شمع انجم را و باز

مشت اشکی بر سپهر افشانده انجم کرده‌اند

پا نهادستند هم بر فرق خود چون دایره

کعبه در دنبال بود از رشک پی گم کرده‌اند

ره شتابانند اما نعل وارون می‌زنند

صورت نا‌مردمی را نام مردم کرده‌اند

سر این میخانه زین ژولیده مویان پرس از آنک

هوش افلاطون نداند آنچه در خم کرده‌اند

رحمت محضند اما در جهاد کام خویش

تیغ کین را صیقل از خون ترحم کرده‌اند

بی‌نوایا‌نند اما گنج‌داران غمند

تیره روزانند اما آفتاب عالمند

مرحبا ای صاحب اقلیم خاور مرحبا

مرحبا ای پادشاه هفت کشور مرحبا

غربت یکساله رنگت را چو زر کرد از ملال

مرحبا ای آب و رنگ چهره زر مرحبا

راز هفت اقلیم اندر جبهه تست آشکار

مرحبا ای نسخه جام سکندر مرحبا

مرحبا ای جوهرت در گوش گردون گوشوار

ای بهین نام بتان ماه‌پیکر مرحبا

مرحبا ای از فروغت دیده بی‌ آب دهر

با همه بد گوهر‌یها رشک گوهر مرحبا

مرحبا ای از تو شمع مرده نور پیر‌زن

چون چراغ منظر سلطان منور مرحبا

مرحبا ای مرغ زرین بال این هفت آسمان

ای ز تو صبح جهانگیر آتشین پر مرحبا

ساحت بیت‌الشرف باز از تو زیب تازه یافت

مرحبا ای آبروی هفت منظر مرحبا

مرحبا ای مقدمت بر همگنان فرخنده باد

خاصه بر خان جهانگیر مظفر مرحبا

مسند آرای خراسان خان عالی‌شان حسین

ای پرستاریت بر افلاک و انجم فرض عین

فصل نوروز‌ست و عالم خرم از فیض بهار

نی غلط عدل ترا شد عدل او آیینه‌دار

یک تبسم کرد لطفت شد طرب زانگونه عام

در بهار دولتت ای از تو دولت را بهار

کز دل رنجور مظلومان قوای نامیه

گل زند امسال بر طرف کلاه شاخسار

گلشن خلقت شمیمی داد گل را زانکه باز

سینه می‌مالد نسیم از خرمی بر نیش خار

داغ دل نایاب شد در عهد تو چندان که نیست

لاله در کوه و بیابان خراسان داغدار

وین زمان عشاق مفلس یک جهان جان می‌دهند

گر بدست افتد متاع داغ دل یک لاله‌وار

ابر لطفت را سفارش کن مبادا بسترد

از دل زار فصیحی نیز داغ مهر یار

ای جهان از عدل تو چون روی یار آراسته

وی ز فیض روزگارت روزگار آراسته

خسروا نزل بقا پیوسته در خوان تو باد

دولت و فیروزی و اقبال مهمان تو باد

جامه جاه ترا اقبال چین آستین

آفتاب سلطنت گوی گریبان تو باد

طره دولت که دایم شیوه او سرکشی است

چون جهان پیوسته سر بر خط فرمان تو باد

باغ رضوان کز سوادش خلد یک گل بیش نیست

دایما اندر تب رشک خراسان تو باد

شاهد نوروز کز وی روز عالم خرم است

یک گل خودروی در صحن گلستان تو باد

آفتاب بخت کز وی سلطنت را رنگ و بوست

غنچه پژمرده طبع باغ و بستان تو باد

ترسم آب روی جاهت ریزد ارنه گفتمی

نه رواق چرخ یک منظر ز ایوان تو باد

کامگارا روز تو چون بخت تو فیروز باد

هر شب از دوران تو بر آسمان نوروز باد

من کیم در سینه افلاک داغ ماتمی

نا‌شنیده از لب ایام نام مرهمی

سبزه‌ام تا بر‌دمیده از بهار گلخنی

گرد اندوهی نشسته از جبینم شبنمی

سبحه صد دانه‌ام در دست دل گر بگسلم

روزگارم یابدی هر سبحه در دست غمی

چشمه جان تنگ میدان شد ز بس از سیل غم

می‌توان انباشتن این چشمه را از شبنمی

چون ندارم نقش جنسیت به گیتی رنجه ام

کاشکی من هم چو گیتی بی مروت بودمی

دیو سانم کرد در شیشه سپهر شیشه رنگ

نطق من دست سلیمان سخن را خاتمی

گر یهودی طبع گردونم برنجاند رواست

زانکه هر لفظم بود از فیض معنی مریمی

لب فرو‌بندم از‌ین افسانه کاین خمیازه را

می‌کند آخر دوا ته جرعه جام جمی

آنکه ز آن میخانه اقبال فیض نشوه یافت

می‌تواند کرد ما را هم به جامی عالمی

تا بود یک جرعه در میخانه کون و فساد

دوستانت را دل از جام فراغت شاد باد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode