گنجور

 
کلیم

چو هست قدرت دست و دل توانگر نیست

صدف گشاده کفست آنزمان که گوهر نیست

دل فسرده بحالش رواست گریه ولی

سپند را چکند مجمری کش اخگر نیست

اسیر صید گه او شوم که نخجیرش

چو دست و تیغ بخون سرخ کرد لاغر نیست

حلال زاده اخوان، نفاق پیشه ترست

اگر بچاه نیندازت برادر نیست

ز ذره روی دل آفتاب می جویم

در آن دیار که خورشید ذره پرور نیست

ز ترس نیست اگر میفروش دکان بست

که خودنمائی آئین کیمیاگر نیست

مدار دهر بنا در برابر افتادست

وگرنه آینه با روی تو برابر نیست

ز بزم قرب بتقصیر خویش محرومم

وگرنه حلقه این خانه تیر بر در نیست

ز جای خویش خضر کعبه را نیارد پیش

برو که دوری منزل گناه رهبر نیست

بششدر جهت افتاده ام کلیم، افسوس

نبسته بال و پرم لیک راه دیگر نیست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ظهیر فاریابی

بزرگوارا دانم که بر خلاف قدر

حقیقت است که جز کردگار قادر نیست

به حکم آنک بد و نیک هر چ پیش آید

مقدّرست به هر حال اگر چ ظاهر نیست

به سعی می نشود هیچ گونه روزی بیش

[...]

مولانا

وجود من به کف یار جز که ساغر نیست

نگاه کن به دو چشمم اگرت باور نیست

چو ساغرم دل پرخون من و تن لاغر

به دست عشق که زرد و نزار و لاغر نیست

به غیر خون مسلمان نمی‌خورد این عشق

[...]

اوحدی

چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نیست؟

چه دیدها؟ که ز نادیدنت به خون تر نیست؟

کدام پشت، که در عهد زلف چون رسنت

ز بس کشیدن بار بلا چو چنبر نیست؟

حکایتی که مرا از غم تو نقش دلست

[...]

جهان ملک خاتون

مرا به غیر هوای تو، هیچ در سر نیست

بجز وصال رخ تو خیال دیگر نیست

به نکهت شب زلفت دماغ ما تر کن

که همچو بوی دو زلف تو هیچ عنبر نیست

شبی دراز و چو زلف سیاه و بی سر و پای

[...]

اهلی شیرازی

خوشا کسیکه نیامد درین سراچه غم

که از کدورت دنیا دلش مکدر نیست

هزار سال بعیش و نشاط اگر گذرد

بیکنفس که بغم بگذرد برابر نیست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه