گنجور

 
فصیحی هروی

ای دل غذای روح ازین خاکدان مخواه

طوفان درین تنور مهیاست نان مخواه

گر خانه‌زاد درد‌دلی از دوا گریز

ور خوش‌نشین پنجه گرگی شبان مخواه

در نوش نیش غرقه‌شو و کام دل مجوی

در‌کام تیغ غوطه زن و قوت جان مخواه

گر گنج‌های غم دهدت آسمان بگیر

نو کیسه گر دو کون دهد رایگان مخواه

با عشق اگر نبرد نمایی ظفر مجوی

ور ناله ای شهید شود خون آن مخواه

در آرزوی زمزمه العطش بمیر

وز هر سراب تشنگی جاودان مخواه

الماس سوده گر دو جگر لخت لخت کن

اما شمیم راحت این گلستان مخواه

دریای ناله باش و مزن موجه خروش

وز خامشی هم ار بتوانی زبان مخواه

از نوحه کام تر کن و آب خضر مجوی

از ناله زخم پرکن و مرهم بر آن مخواه

چون خس مزن به دامن هر موجه دست عجز

قوت نهنگ حادثه گرد و کران مخواه

از دیده زخم‌وار ز هجران تیغ کین

خون پاش سیل سیل وز قاتل امان مخواه

گردی چو جوهر ار ز جگر گوشه‌های تیغ

آنجا ز سلسبیل شهادت نشان مخواه

نشکسته ماند ار به مثل آبگینه‌ات

همت گزین و سنگ ستم ز آسمان مخواه

آبی که شوید از چمنت گرد رنگ و بوی

جز از سحاب تشنه لب مهرگان مخواه

سری که خنده تتبر کف مشاطگان زند

جز در بیاض ناصیه زعفران مخواه

رازی که خونه ز ریشه اکسیریان کشد

جز در سواد نسخه باد خزان مخواه

بر تیغ نه گلو و ز حرمان که کیمیاست

این مشت خاک را پس ازین کامران مخواه

ور مژده شهادت آرند روز حشر

بهر نثار مقدم این مژده جان مخواه

لبریز اگر شوی چو گل از زخم عافیت

مرهم زنوک خنجر و نیش سنان مخواه

چون داغ دل ز بیم شبیخون خرمی

بر بام و در ز شعله غم پاسبان مخواه

ور نوبهار آفت بیَ‌برگیت شود

در خنده نشاظ بغلط و امان مخواه

صفرای بختت ار فکند در تب مراد

آب از ترنج دست زد آسمان مخواه

خود را به دوش آه سحر بند چون شرار

بر بام این سرا به ازین نردبان مخواه

همت به خواست تن ندهد ورنه گفتمی

کز کاینات هیچ بجز ترک آن مخواه

امکان و احتیاج وگر زانکه توامند

جز نعمت غنا و غنی جهان مخواه

یعنی علی موسی جعفر که عقل گفت

جز آستانش ترجمه لامکان مخواه

ای روح قدس بر پر و بال دلم نشین

احرام قرب را به ازین هم‌عنان مخواه

آن گوهری که در طلبش بال و هم سوخت

جز در محیط این صدف از وی نشان مخواه

می‌گفت دوش جوهر اول به قدر خویش

بهتر ز کوی او وطنی در جهان مخواه

ناگاه زد محیط قدم موجه عتاب

کای خنده عدم لب جهل آشیان مخواه

در شعله ادب پر و بال طلب بسوز

آن کبریای ماست تو راه‌انداز آن مخواه

قهرش گرت غذای شرار غضب کند

رحمت ز ایزد و مدد از قدسیان مخواه

ور لطف او دو کون کند بر دل تو عرض

جز ریش سینه و نفس خون‌چکان مخواه

ای طبع هرزه سنج فصیحی نفس بسوز

اعجاز نعت از لب افسانه خوان مخواه

مرات کل ز صورت این آرزو گداخت

تو منقبت طرازی او زین بیان مخواه

از بهر نعت او لب جبریل وام کن

این جوهر کمال ز تیغ زبان مخواه

پایان چو نیست سلسله‌های مراد را

تفصیل چون دهم که فلان و فلان مخواه

نقد دوکون را خردت بر محک زدست

زین آستان مراد جز این آستان مخواه

ما اندرین حریم و در فیض بسته نیست

زین بیش معجز از در این دودمان مخواه