گنجور

 
۷۳۶۱

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۱۸ - حکایت

 

یکی صیاد مرغی بسته پر داشت

به بستان برد و بند از پاش برداشت

زدندش طایران بوستانی

صلای رغبت هم آشیانی

چو پر زد دید بال خویش بسته

عدوی خانه در پهلو نشسته ...

وحشی بافقی
 
۷۳۶۲

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۱۹ - گفتار در بیرون آمدن شیرین از مشکوی خسرو

 

... گره در گوشه ابرو فکنده

دهان تنگ بسته راه خنده

مزاجی با تعرض دیر خرسند ...

... به رفتن زود خیز و گرم مایه

چو دانا در بنای سست پایه

اشارت کرد تا گلگون کشیدند ...

... نمی کرد از شما خسرو جدایی

نه شیرین این بنا از نو نهادست

که این آیین بد خسرو نهاده ست ...

... که ما رفتیم گو با دلبر تو

بیا بنشین به عیش و ناز خسرو

بگوییدش به عیش و ناز می باش ...

... نگه را تازه شد با غمزه پیوند

ز چشم خوابناکش فتنه بر جست

به خدمتکاری قدش کمربست

دوان شد ناز در پیش خرامش ...

وحشی بافقی
 
۷۳۶۳

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۲۰ - گفتار اندر طلب نمودن شیرین استادان پرهنر را برای بنا نمودن قصر شیرین و یافتن خادمان فرهاد را

 

بنایی را که باشد حسن بانی

نهد اول پیش بر مهربانی

به یک روزش رساند تا بجایی

که گردد چون فلک عالی بنایی

چو وقت آید که بر مسند نهد گام

شراب عیش باید ریخت در جام

کشد یک خشت از بنیاد سستش

کند ویرانتر از روز نخستش

بنای حسن را سست است بنیاد

اساس عشق یارب بی خلل باد ...

... نخستین پر هنر صنعت نمایی

که از دست آیدش عالی بنایی

شماری رفته با صنعت شناسش ...

... دگر آهن تنی فولاد جانی

که بربندد مشقت را میانی

بود از سخت جانی سنگ فرسای ...

... به کار خویش هر یک سد هنرمند

به هر انگشت هر یک سد هنر بند

یکی از خشت و گل معجز نمایی ...

... عجب پاکیزه دست و سخت استاد

خودش چست و بنایش سخت بنیاد

اگربام فلک کردی گل اندود

سرانگشتش نگردیدی گل آلود

بنایی بر سر آب ار نهادی

اساسش تا قیامت ایستادی

به اعجاز هنر بر یک کف دست

هزاران سقف بر یک پایه می بست

در آن کاری که با فکرش گرو بود ...

وحشی بافقی
 
۷۳۶۴

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۲۱ - گفتار اندر گفت و شنید غلامان شیرین با فرهاد و بردن او را به نزد شیرین مه جبین

 

حریص گنج بنای گهر سنج

بگفت این کار ممکن نیست بی گنج ...

... دو چیز آمد کمند هوشمندان

کز آن بندند پای ارجمندان

یکی جودی که بی منت دهد کام ...

... هنر چیزیست کان با کم کسی هست

هر آن جوهر که نایابست کانش

چو پیدا شد بود نرخ گرانش ...

... بهای گوهری باشد سفالی

به گنج سیم و زر بنواختندش

به شغل خویش راضی ساختندش ...

... تهی دستی خروشد از غم قوت

که او را نیست بازو بند یاقوت

به ناخن تنگدستی گو بکن کان ...

... از آن جنبش که در ارکان فتادش

تزلزل در بنای جان فتادش

از آن نامش به جان میلی درآمد ...

... نگون شد سقف و طاق خانه هوش

به استادی ره آن سیل می بست

دل خود را گذر بر میل می بست

بگفت آنگه بدین شغلم فتد رای ...

... هوس را در گریبان اخگر افتاد

صبوری را خسک در بستر افتاد

دلی پر آرزو جانی هوا خواه ...

... چو محبوسان بود در خانه خویش

به زندان گر رود از باغ و بستان

درنگ بوستان بند است زندان

چو دیدندش به رفتن استواری ...

... به ذوق خویش هر یک نکته پیوند

سخن را بر مذاق خود ز سد بند

عمل پیوند عشق تازه آغاز ...

... به وسواس گمان آرزومند

به راه آرزو سالی شود بند

اساسی دارد این امید دیدار ...

... نگردد گرد این بی جنبش آمیز

نفرساید بنای استوارش

نسازد کهنه طول انتظارش ...

وحشی بافقی
 
۷۳۶۵

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۲۲ - گفتار درآوردن خادمان شیرین فرهاد را در نزد آن ماه جبین و دلربایی آن نازنین از فرهاد

 

... به منشور هنر مشهور آفاق

نسق بند رسوم هر شماری

هزار استاد و ایشان پیشکاری ...

... که آخر بوی تأثیری شنیدیم

نخستین کاردان بنای پرکار

نمی جنباند از جا پای پرگار

ز هر سحری که می بستیم تمثال

دمیدی باطل السحری ز دنبال ...

... به یک جنباندن لب دفع می کرد

لب عذر آوری بر هم نمی بست

یک آری از لبش بیرون نمی جست ...

وحشی بافقی
 
۷۳۶۶

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۲۳ - گفتار اندر دلربایی شیرین از فرهاد مسکین و گفت و شنید آن دو به طریق راز و نیاز در پردهٔ راز

 

... ولیکن از دمی فریاد فریاد

که عشق تازه گردد دیر بنیاد

چو دید از دور شیرین عاشق نو ...

... به زیر لب نثار یار می کرد

سری چون بندگان افکنده در پیش

جبینی از سجود بندگی ریش

سراسیمه نگه در چشمخانه ...

... برون آورد مستی از حجابش

ولی بسته همان بند نقابش

جمال ناز را پیرایه نو کرد ...

... فکن یا حلقه ام در گوش امید

طریق بندگی بین تا به جاوید

بیا این بنده را در بیع خویش آر

پشیمان گر شوی آزادش انگار ...

... برون داد این فریب عشوه آمیز

که مارا بنده ای باید وفادار

که نگریزد اگر بیند سد آواز ...

... اگر چه سد نوا خیزد از این چنگ

چو نیکو بنگری باشد یک آهنگ

حکایت ماند بر لب نیم گفته ...

وحشی بافقی
 
۷۳۶۷

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۲۵ - در بیان گرفتاری فرهاد به کمند عشق شیرین

 

... که با تیر نگه سازد اسیرش

به مشکین طره سازد پای بستش

دهد کاری که می شاید به دستش ...

... نگردد مانعش یک گل ز گلزار

نبندد دیده اندک ز بسیار

بنایی کرد باید عشق مانند

که نتوان دور گردونش ز جا کند ...

وحشی بافقی
 
۷۳۶۸

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۲۸ - در صفت مرغزاری که شیرین در آنجا آسایش نموده و گفتگوی او با دایه در ستایش حسن خویش

 

... کز او هر برگ را چیدی بجا بود

نبستی پرده گر دایم سحابش

فسردی از نزاکت آفتابش ...

... عجبتر اینکه با پیمان شکستن

به یار تازه عهد تازه بستن

ز شیرین بر زبانش نام هم نیست ...

... ندیدم چونکه مرد این کمندش

به گیسوی شکر کردم به بندش

بلی شایسته شیر است زنجیر

کمند و بند شد در خورد نخجیر

چو خسرو عشق را آمد مسخر ...

وحشی بافقی
 
۷۳۶۹

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۳۰ - در بیان چگونگی عشق و آغاز کندن بیستون به نیروی محبت

 

... بر آن شد تا تهی سازد دل کوه

پی صنعت میان بر بست چالاک

به ضرب تیشه کرد آن کوه را خاک ...

... خیال روی شیرینش بر آن داشت

که نقش آن صنم بر سنگ بنگاشت

نهانی عذر گفتی با خیالش

کز آن بر سنگ می بندم مثالش

که از بس صدمه جای آن ندارم ...

... گر از لعل لبش حرفی شنودی

چنان تمثال او بستی که بودی

چو نقش گوش او بست آن وفا کیش

نخستین بست راه ناله خویش

سرش را خالی از سودای خود ساخت ...

... به عمد این سهو از کلکش برون جست

که آنجا راه خسرو بود او بست

به تمثال میانش رفت در پیچ ...

... که این نادیده را تمثال نتوان

در او بنمود از صنعتگریها

همه آیین و رسم دلبریها ...

... زبانی نرم یعنی چاره سازیم

سرا پا دلربا ز آنگونه بستش

که گر بودی دلی دادی به دستش ...

... بود مشهور چون با باده مستی

چنان عشق فسونگر بسته دستم

که هم خود بتگرم هم بت پرستم ...

وحشی بافقی
 
۷۳۷۰

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۳۱ - در افزونی محبت فرهاد و شور عشق او در فراق شیرین

 

... تنش چون دل نهم در سینه تنگ

به هر نقشی که بربستی به خارا

به دل سد نقش بستی زان دلارا

از آن دیر آمد آن مشکو به انجام ...

... گهی با ناخن و گاهی به مژگان

به هر صورت که بستی زان جفا کار

به دل گفتی کجا این و کجا یار

ستردی در دم آن نقشی که بستی

پس آنگه دست خویش از تیشه خستی ...

... بگفتی دیده را کای ابر خون بار

ز سیل خون چه می بندی ره یار

بس است این جوی خون پیوسته راندن ...

... وگر گردون موافق با من آید

تو چون بندی دری او چون گشاید

نگارا از ره بیداد باز آی ...

وحشی بافقی
 
۷۳۷۱

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۳۲ - در اظهار نمودن شیرین محبت خویش را به آن غمین مهجور

 

... که بی دام اندر این دشتم گرفتار

گل بستانی آوردم به صحرا

ندانستم نخواهد ماند رعنا ...

... اگر دوزخ نهادی در بهشت است

چه بندد بر بهشت این جرم زشت است

کسی کش کام تلخ از جوش صفر است ...

... بگفتا دایه کای جانم ز مهرت

فروزان چون ز می تابنده چهرت

به دل درد و به جانت غم مبادا ...

... بگفت اکنون کزین صحرا به ناچار

بباید بار بر بستن به یکبار

صلاح اینست ای شوخ سمنبر ...

... که بود از پنجه اش پولاد رنجه

میان بربست و آمد پیش بازش

نیازی برد اندر خود ر نازش ...

وحشی بافقی
 
۷۳۷۲

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۳۳ - در حکایت گفتگوی آن بی‌خبر از مقامات عشق با مجنون و جواب دادن مجنون

 

شنیدم عاقلی گفتا به مجنون

که برخود عشق را بستی به افسون

که عاشق لاغر است و زرد و دلتنگ ...

... به طبع آتشین ناخوش نماید

که عشق آبست اگر آتش نماید

چو من در عاشقی چون خاک پستم ...

... کزان لبهای شیرین می شنودم

کنون می بایدم خاموش بنشست

که دلدارم لب از گفتار بربست

و گر گویم هم از خود باز گویم ...

... چو دل خالی شد از هر خویش و پیوند

بگفتا هم تو رخت خویش بربند

که من خوش دارم از تنها نشینی ...

... نه چون بربط خروشد تا بجوشم

لبش برلب نه تا چون نی بنالم

ز اندوه و فراق وی بنالم

نه دستی تا که خار از پا در آرم

نه پایی تا ره کویش سپارم

نه دینی تا باو در بند باشم

دمی از طاعتی خرسند باشم ...

وحشی بافقی
 
۷۳۷۳

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۳۴ - در رفتن شیرین به کوه بیستون و گفتگوی او با فرهاد و بیان مقامات محبت

 

... تفرج را خرام آهسته می کرد

سخن با کوهکن سربسته می کرد

نخستین گفتش ای فرزانه استاد ...

... بر آزادگان تا دلپسندم

گر آن را زه دهم این را ببندم

ترا خسرو مبین کش تاب دادم ...

... به شام هجر و زلف درهم من

به بحر چرخ یعنی شبنم عشق

به اصل هر خوشی یعنی غم عشق ...

... نه با خسرو که باهر کس نشستم

چو دیدم یک نظر زو دیده بستم

همه در فکر خویش و کام خویشند

همه در بند ننگ و نام خویشند

اگر چه عشق را دامن بود پاک ...

وحشی بافقی
 
۷۳۷۴

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۳۶ - در توصیف دشتی که رشک گلزار بهشت بود و تفرج شیرین در آن دشت و رسیدن نامهٔ خسرو به او

 

... چو شاخ طوبی اندر باغ مینو

ز قامت سرو بن را جلوه آموز

شقایق را ز عارض چهره افروز ...

... عدوی کوهکن را کرده سرمست

هزاران دشنه اش بنهاد در دست

بلای عقل را آموخت رفتار ...

... گهی انصاف دادی کاین چه راه است

به کس بستن گناه خود گناه است

تو صیدی افکنی بر خاک چالاک

نبندی از غرور او را به فتراک

چو صیاد دگر گیرد ز راهش ...

... ترا در دست ز آب صاف جامی

ننوشی تا بنوشد تشنه کامی

اگر درهم شوی بس ناصواب است ...

... نهان کردم ز دزد خانه کالا

به گنج خویش بستم راه یغما

به گلچینان در گلزار بستم

هوس را آرزو در دل شکستم

ببستم چنگل شاهین ز دراج

ندادم گنج گوهر را به تاراج ...

... ز خسرو در بر شیرین رسیده

به دستش نامه سر بسته شاه

جگر سوز و درون آشوب و جانکاه ...

... چو لختی ارغوان بر یاسمن کشت

به تلخی پاسخ این نامه بنوشت

وحشی بافقی
 
۷۳۷۵

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۳۷ - در نوشتن شیرین جواب خسرو را و عتاب کردن بدو در عشق و محبت با دیگران

 

... یکی را بار نه کرد و قوی دست

یکی را بارکش فرمود و پا بست

یکی را گفت رو آتش بر افروز ...

... ز بی انصافی شاهم به فریاد

کزین سان بسته شیرین را به فرهاد

ز بیم آن شهم درتهمت افکند ...

... که از شیرین کسی بینی زبون تر

به خواری بسته دل نادیده خواری

به یار بسته دل نادیده یاری

به حدی ساخت خواری با مزاجش ...

... نخست از جان شیرین دست شوید

طمع بستن به کس وانگه به پرویز

بود پلهو زدن بر خنجر تیز ...

... طمع داند به خون خود وفا را

طفیلی نام بنهد آشنا را

به مسکینی کسی کاید به کویش ...

... گذشتم در رهش از شهریاری

چرا او بنگرد بر من به خواری

چو آیم من به پای خود ز ارمن

از این افزون سزاوار است برمن

ببست از دیگرانم چشم امید

به چشم دیگرانم کاش می دید ...

... به یاران دورو یک رو کنی به

به پهلو یکدلی بنشان نکو خو

که جز یک دل نمی گنجد به پهلو

به شکر بست خود را وین نه بس بود

مرا بندد به فرهاد این چه کس بود

بر مردان نهد پتیاره ای را ...

وحشی بافقی
 
۷۳۷۶

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۳۸ - در بیان وصل و هجران نکویان و رفتن شیرین به تماشای بیستون

 

... ولی غیرت هم از راهی نه نیکوست

کدام است آنکه بربندیم بر دوست

چو آمد یار خوش بر روی اوباش ...

... نگفتم گویی اما پیش رویم

نگفتی خسروان از من به تابند

نگفتم ره نشینان تا چه یابند

نگفتی یکدلم با ره نشینان ...

... نکردی آنچه نیرنگت بیاراست

بیا تا آنچه گفتم بنگری راست

به وصل خود نگشتی رهنمونم

بیا بنگر که از هجر تو چونم

چو بنشستی به دلخواهی به پیشم

بیا بنگر به دلخواهی خویشم

ببین از درد هجرم در تب و تاب

ز چشم و دل درون آتش و آب

مرا گفتی چو دل در عشق بندی

دهد عشقت به آخر سر بلندی ...

... از آن کهسار چون سیل بهاران

زمانی دیده بست و بیخود افتاد

چو دید آن دم که از هم دیده بگشاد ...

... فقیر از آه شبگیرش طلبکار

به آن از زلف طوق بندگی نه

به این از لب شراب زندگی ده ...

... که شد سوی گدایان رهنمونش

که ره بنمود سوی بیستونش

کدام استاد این افسونگری کرد ...

... رسید آنجا که مرد آهنین دست

به کوه آن نقشهای طرفه بر بست

رسید آنجا که عشق سخت بازو ...

... که کردش دست عشق از سنگ خالی

شکسته طاق چرخ دیر بنیاد

به زیرش طاق دیگر بسته فرهاد

همی شد تا به سنگی شد مقابل ...

... و یا استاد چینی کرده نیرنگ

یکی آیینه بنموده ست از سنگ

تبسم را درون سینه ره داد ...

... به بی پروایی شیرین بهانه ست

همی گوید که آن کاین نقش بسته ست

چو دل شیرین به پهلویش نشسته ست ...

... وزین غافل که عاشق چون شود مست

لب از اسرار عشقش چون توان بست

مگر می خواست وصف نوگل خویش ...

... خرد عشق و جنون را دید همدست

از آن هنگامه رخت خویش بر بست

ادب را رفت گستاخی به سر نیز ...

... چه می پرسی که تاب گفتنم نیست

وگرچه هم دل بنهفتنم نیست

شنیدم ای نگار لاله رخسار ...

... به امیدی که بگشایی دل خویش

مگو از غم ره غم چون توان بست

که می گویند خون با خون توان بست

نگویم کز غمم آزاد سازی ...

... چنان گشتم که استادم پسندید

بتی باری به سنگی نقش بستم

ربود آن بت عنان دل ز دستم ...

... هر آن معنی که صورت را مقابل

کجا بند صور بگشاید از دل

چو بحر معنی آید در تلاطم ...

... که آن افسانه کس نشنیده از کس

که من خواهم که بنیوشند از این پس

ز وحشی دید یاری روی یاری ...

... به نام خسرو و فرهاد و شیرین

بیان عشق را بستند آیین

ولی ز آن قصه چیزی بود باقی ...

وحشی بافقی
 
۷۳۷۷

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۳۹ - پاسخ دادن شیرین فرهاد را

 

... که ای شیرین فغان از دست فرهاد

چو نامم از ندایت کوه بنشیند

به آواز صدا همچون تو نالید ...

... مهت با مهر تر از اختر آید

ز تمثالی که در این کوه بستی

دل ناشاد شیرین را شکستی ...

... بیا انصاف ده بر سنگ خاره

چنین بندند نقش ماهپاره

کجا کی روی من دیدی که بر سنگ ...

... به چشم مستم آری نگاهی

بنشناسی سفیدی از سیاهی

همی بینی از این برگشته مژگان ...

... چه دریای کزو آری پدیدار

به رویت در نه زانسان تنگ بسته

که بین خنده ای زان همچو پسته ...

... سخنگو آمدم خاموش رفتم

ز زلف بسته زنجیر ماندم

به زنجیر تو چون نخجیر ماندم ...

... اگر پستان و گر نافی ترا هست

ندیده نقشی از وی کی توان بست

به زیر ناف اگر داری میانی ...

... بیا همراه من تا طرف گلزار

بیا تا با تو بنشینم زمانی

بگویم با تو شیرین داستانی ...

... به سرخیمه ز ابر نوبهارش

به خاک دشت بس بنشسته ژاله

دمیده لاله چون پر می پیاله ...

... فرود آمد ز گلگون از پی دل

به فرش سبزه چون گلزار بنشست

به فکر کار آن افکار بنشست

وحشی بافقی
 
۷۳۷۸

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۴۰ - نازل شدن شیرین به دلجویی فرهاد مسکین در دامنهٔ کوه بیستون

 

... پس آنگه گفت با فرهاد مسکین

که بستان این قدح از دست شیرین

بخور از دستم این جان داروی هوش ...

... ز تاب دیدنش شیرین عرق کرد

به برگ گل نشستن خوی چو شبنم

گلش را تازگی افزود در دم ...

... به دلداری یار مهربان گفت

بیا چون دل برم بنشین زمانی

که برخوان وصالم میهمانی ...

... برفت از کار او یکباره سرپوش

ز جا برجست و در پهلوش بنشست

سخن بشنید از او خاموش بنشست

سراپا دیده شد تا بیندش روی ...

وحشی بافقی
 
۷۳۷۹

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۴۱ - غزل خواندن فرهاد

 

... به صحبت آشنا کن آشنا را

به بوسی زان لبم بنواز از مهر

مکن پنهان ز رنجوران دوا را

گدای کوی تو گشتم به شاهی

به خوان وصل خود بنشان گدا را

میان عاشقانم کن سر افراز

بنه تا سر نهم بر پات یارا

اگر خسرو نیم فرهاد عشقم ...

... ز مشرق ماه بدر آمد به بالا

چو رخ بنهفت خور بنمود کیوان

چراغان شد ز کوکبهای رخشان ...

... که امشب را کجا چون برسر آری

که را با خود به بزم و بستر آری

رود زینجا که و ماند که اینجا ...

وحشی بافقی
 
۷۳۸۰

وحشی بافقی » فرهاد و شیرین » بخش ۴۳ - در بیان مصاحبت شیرین با فرهاد در آن شب

 

... به سر همچون خم می آمدش جوش

بگفتا عقل کو تا کار بندم

بگو تا پیش تو زنار بندم

بگفتا از لبم شکر نخواهی ...

... به رویش چون گل سیراب خندید

ز درج لعل مروارید بنمود

نیاز کوهکن زان خنده افزود ...

... که جا بدهد چو مشک اندر غلافش

ره از شلوار بندش دید بسته

چو بندی شد دلش زین عقده خسته

ولی از معنی خیر الامورش ...

وحشی بافقی
 
 
۱
۳۶۷
۳۶۸
۳۶۹
۳۷۰
۳۷۱
۵۵۱