بخش ۲۳ - گفتار اندر دلربایی شیرین از فرهاد مسکین و گفت و شنید آن دو به طریق راز و نیاز در پردهٔ راز
خوشا عشق خوش آغاز خوش انجام
همه ناکامی اما اصل هر کام
خوشا عشق و خوشا عهد خوش عشق
خوشا آغاز سوز آتش عشق
اگر چه آتش است و آتش افروز
مبادا کم که خوش سوزیست این سوز
چه خوش عهدیست عهد عشقبازی
خصوصا اول این جان گدازی
هر آن شادی که بود اندر زمانه
نهادند از کرانه در میانه
چو یکجا جمع شد آن شادی عام
شدش آغاز عشق و عاشقی نام
بتان کاردان خوبان پرکار
در آغاز وفا یارند وخوش یار
ولیکن از دمی فریاد فریاد
که عشق تازه گردد دیر بنیاد
چو دید از دور شیرین عاشق نو
سبک در تاخت گلگون سبکرو
به آنجانب که میشد در تک و تاز
به جای گردش از ره خاستی ناز
به راه آن غبار توتیاسای
همه تن چشم مرد حیرت افزای
عنان را سست کرده لعبت مست
که آن مسکن بر آن آسان زند دست
به خنده مصلحت دیدی فریبش
که چون غارت کند صبر و شکیبش
اداها در بیان دلربایی
نگهها گرم حرف آشنایی
به هر گامی که گلگون برگرفتی
اسیر نو نیازی درگرفتی
به استقبال هر جولان نازی
دوانیدی برون خیل نیازی
کشش بود از دو جانب سخت بازو
به میزان محبت هم ترازو
ز سویی حسن در زور آزمایی
ز سویی عشق در زنجیر خایی
از آن جانب اشارتها که پیش آی
وز این سو خاکساری ها که کو پای
از آنسو تیغ ناز اندر کف بیم
وز اینجانب سر اندر دست تسلیم
به هر گامی شدی نو آرزویی
نهان از لب گذشتی گفتگویی
به سرعت شوق چابک گام میرفت
صبوری لب پر از دشنام میرفت
چو آن چابک عنان آمد فرا پیش
به خاک افتاد پیشش آن وفا کیش
سراپا گشت جان بهر سپردن
همه تن سر برای سجده بردن
دعاها با نیاز عشق پرورد
به زیر لب نثار یار میکرد
سری چون بندگان افکنده در پیش
جبینی از سجود بندگی ریش
سراسیمه نگه در چشمخانه
که چون نظاره را یابد بهانه
سراپای وجود از عشق در جوش
همین لب از حدیث عشق خاموش
پریرخ را عنان مستانه در دست
نگاهش مست و چشمش مست و خود مست
فریب از گوشههای چشم و ابرو
دوانیده برون سد مرحبا گو
نگه در حال پرسی گرم گفتار
نه گوش آگاه از آن نی لب خبردار
تواضعها به رسم عادت وناز
به شرم آراسته انجام و آغاز
برون آورد مستی از حجابش
ولی بسته همان بند نقابش
جمال ناز را پیرایه نو کرد
عبارت را تبسم پیشرو کرد
سخن را چاشنی داد از شکر خند
بگفتش خیر مقدم ای هنرمند
بگو تا چیست نامت وز کجایی
که گویا سال ها شد کشنایی
جوابش داد کای ماه قصب پوش
مبادت از خشن پوشان فراموش
سدت مسکین چو من در جان گدازی
همیشه کار تو مسکین نوازی
یکی مسکینم از چین نام فرهاد
غلام تو ولیک از خویش آزاد
فکن یا حلقهام در گوش امید
طریق بندگی بین تا به جاوید
بیا این بنده را در بیع خویش آر
پشیمان گر شوی آزادش انگار
به شیرین بذله شیرین شکر ریز
برون داد این فریب عشوه آمیز
که مارا بندهای باید وفادار
که نگریزد اگر بیند سد آواز
قبول خدمت ما صعب کاریست
در این خدمت دگرگونه شماریست
دلی باید ز آهن، جانی از سنگ
که بتواند زدن در کار ما چنگ
اگر این جان و دل داری بیا پیش
وگرنه باش بر آزادی خویش
بگفتش کاین دل و جان جای عشق است
وجودم عرصه غوغای عشق است
همیشه کار جورت امتحان باد
دلم را تاب و جانم را توان باد
اگر بر سر زنی تیغ ستیزم
مبادا قوت پای گریزم
مرا آزار کن تا میتوانی
وفاداری ببین و سخت جانی
دل و جان کردم از فولاد آن روز
که برق این امیدم شد درون سوز
به تابان کورهای در امتحانم
که تا بینی چه فولادیست جانم
بگفتش ترسم این جان چو فولاد
که از سختیش با من میکنی یاد
چو خوی گرمم آتش برفروزد
اگر یاقوت باشد هم بسوزد
جوابی گرم گفتش آتش آلود
که اینک جان برآر از خرمنش دود
در آن وادی که میل دل زند گام
چه باشد جان که او را کس برد نام
من و میل تو با میل تو جان چیست
دگر جان را که خواهد دید جان کیست
شکر لب گفت کاین میل از کجا خاست
بگفت از یک دو حرف آشنا خاست
بگفتش کن چه حرف آشنا بود
بگفتا مژدهای چند از وفا بود
بگفت از گلرخان بیند وفا کس
بگفت این آرزو عشاق را بس
بگفت این عشقبازان خود کیانند
بگفتا سخت قومی مهربانند
بگفتش تاکی است این مهربانی
بگفتا هست تا گردند فانی
بگفتا چون فنا گردند عشاق
بگفتا همچنان باشند مشتاق
بگفتش نخل مشتاقی دهد بار
بگفت آری ولی حرمان بسیار
بگفتا درد حرمان را چه درمان
بگفتا وای وای از درد حرمان
بگفتش لاف عشق و ناله بی جاست
بگفتا درد حرمان ناله فرماست
بگفت از صبر باید چاره سازی
بگفتا صبر کو در عشقبازی
بگفت از عشقبازی چیست مقصود
بگفتا رستگی از بود و نابود
بگفتش میتوان با دوست پیوست
بگفت آری اگر از خود توان رست
بگفتش وصل به یا هجر از دوست
بگفتا آنچه میل خاطر اوست
ز هر رشته که شیرین عقده بگشاد
یکی گوهر بر آن آویخت فرهاد
نشد خوبی عنان جنبان نازی
کزان کوته شود دست نیازی
چو حسن و عشق در جولانگه ناز
عنان دادند لختی در تک و تاز
نگهبانان ز هر سو در رسیدند
دو مرغ هم نوا دم در کشیدند
حکایت ماند بر لب نیم گفته
شکسته مثقب و در نیم سفته
سخن را پردهای نو باز کردند
ز پرده نغمهای نو ساز کردند
اگر چه ظاهرا صورت دگر بود
ولی پنهان نوایی بیشتر بود
نوای عشقبازان خوش نواییست
که هر آهنگ او را ره به جاییست
اگر چه سد نوا خیزد از این چنگ
چو نیکو بنگری باشد یک آهنگ
حکایت ماند بر لب نیم گفته
شکسته مثقب و در نیم سفته
غرض عشق است اوصاف کمالش
اگر وحشی سراید یا وصالش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهای دیگر
تا به حال ۳ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.