گنجور

 
۶۰۴۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۵۴ - به میرزا حسن مطرب نگاشته

 

... من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری

شاهباز دل دوستان را که دست شاهان نشیمن سزد مرغ ارزان دانی و همای مهر شاهین گهران را که کرکس چرخ از مگسی کمتر زیبد گنجشک دست آموز خوانی ترا که جز بازی بی هنگام نیاموخته چه گویم و از یاری که جز کیش ستم چیزی نیندوخته چه جویم تا مهر از هوس بازشناسی و لاله از خس گلشن چهرت خار گلخن و توبره ریشت دام گردن خواهد بود اگر بدین دست پاس دلخواهی داشت و بر این هنجار آب مهربانی گل خواهی کرد یار دیگر جوی و دنبال کار دیگر گیر که نخجیر ما شکار این دام و مرغ دل کبوتر این بام نیست بیت

ننگ آیدم ز پرهمای ارچه بوم چرخ ...

یغمای جندقی
 
۶۰۴۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۷۸ - از قول میرزا محمد کاشی به آقا باقر شیرازی نگاشته

 

نخستین روز ماه قربان است در مرز ری و تختگاه کی آسوده از رنج تن و شکنج جان راه هستی می سپارم و روزگاری به رامش و تندرستی می برم سپاس فره بار خدا را که به زن خواستن و برگ سامان و ساز آراستن روزگار ناکامی سپری شد و نوبت بی سرانجامی رخت بر باره دربدری بست به فر بهاری شکفته سرخ گلم از لاله زرد دمیدن گرفت و باد بهشت از ناله سرد وزیدن گردش وارون سپهرم رام است و جنبش ماه و مهر به کام ولی چه سود و کدام بهبود از آنم که خواهان دل است و بدان پای جان در گل رنج سوزاک بازداشته و بی بهره گذاشته کلید در مشت و در گشودن نیارم خوان دل گوار و جان پرور و خوردن نتوانم مرغ دل را قفس بر شاخ گل آویخته و چشم تماشا بسته اند آشیان بر سر سرو ساخته و بال پرواز شکسته جام لبالب و دست کشیدن نیست و میوه کام رس و توان چیدن نه شعر

یار در بزم و نمی آرمش از بیم نگاه ...

یغمای جندقی
 
۶۰۴۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۸۴ - به یکی از بزرگان نگارش رفته

 

... آسمان بر این نشان شیر و خورشید از کجاست

چون رهی را در آیین و آهنگ ستایش گری دل و دستی نیست و بازوی گشاد و بستی اگر استاد انجمن آفتاب شهریاران و شهریار کلاهداران گردون خورشید افسر فریدون جمشید اختر را بر این آغاز ساز ستایش می ساخت و به انجام می برد ترک جوشی بی نمک از ننگ خامی می رست و زرد گیاهی همه خار و خسک انباز بسته لاله و دم ساز دسته گل می شد شعر

بر از چرخ برین باد آستانت ...

یغمای جندقی
 
۶۰۴۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۰۷ - به میرزا حسن مطرب نگاشته

 

پیش از این که داستان پیک و پیام را نشان و نامی نبود فرسوده روان آرامی داشت و بیچاره دل بی تماشای روی و مویت تیره یا روشن بام وشامی بدین یک نامه که آنهم آزمایش کلک را نگار افتاده نه آسایش ما را دستی گشاده باشد یا پاسخ بسته ها نگارش و دسته ها گزارش را بنیادی نهاده یکباره از جای برکنده شدم و چون مشکین کمند دیوانه پسندت پای تا سر پراکنده کاوش در دم مژه گلگون وگونه زریری ساخت و یاد نرگس مردم فریبت از کاسه چشم لاله و خیری شکفت تار و پود آرامم درهم گسیخت و آبروی شکیبم بر باد داد و در خاک ریخت زخم های کهن تازه شد و ناله جان خاموش بلند آوازه رخت تاب و توانم به دریا فتاد و پیمان بردباری که به دست یاری او سامان و سری داشتم در پای رفت منش از خوی جدایی دامن فراهم چید و دل از دیوار شکیبایی روی برتافت ندانم از این پس چاره درد چیست و درمان جان تیمار پرورد کدام دانم به چنگ ده ویرانه دیوانه زنجیر خامی دربندی و بهرسو بند آزمای هزار کمندهرگز کام خویش بر دلخواه تو پیشی ندهم و با هر چه نه مایه آبرو و آرام تو اگر خود به خروارها رامش و به خرمن ها آرامش خویشی نخواهم ولی چون نو آموز کیش جداییم و تازه هنجار آیین تنهایی اگرم گاه گاهی راهی دهند و در سایه آن آستان که نماز جای راستان است پناهی بخشند گناهی نخواهد داشت

یغمای جندقی
 
۶۰۴۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۰۸ - به یکی از دوستان نوشته

 

خوشا و خرما آن روزگاران که دل از جهانی رستگی داشت و با دیدار جان پروردت بستگی درها راز و نیاز از دو سو باز بود و دل را بر خاک پایت دست چهرسایی و بار نماز ای آفتاب هیچ ستاره سایه مهری بر این تیره روز سیاه اخترافکن ای دریای شیرین گوار دم آبی بر لب تلخ کامان تفسیده دل ریز کاج پشتی را از انداز شمشاد بالا اندام سروبخش و روی زردی را از تماشای چهردلارا و رنگ روشن که داغ لاله و باغ گل است رخسار امید پشت تذروساز آنچه پیداست نه کاری از تو ساخته خواهد شد و نه باری از من پرداخته زیرا که ما را پای پویه وری بسته اند و ترا دست چاره گری شکسته

خوشتر آنکه این کارگره در گره را که چون موی دل او بارت زره در زره افتاد گشایش از بار خدا جویم و این دوری دیرانجام و شکیب کوته زندگانی را کاستی و فزایش از پاک یزدان خواهم باری اگر بر گرفتاران نبخشایی و دلجویی خاکساران را که به بویی دل توان جست و به مویی سر توان بست گامی دو فرا پیش نفرمایی کار دل تباه است و روز زندگانی سیاه به خاک پایت اگر دانم چه نوشتم یا چه گفتم و چه پیدا کردم یا چه نهفتم بر لغزش های نامه خامه بخشایش کش و بهردست که دانی و توانی این خوار خسته و زار شکسته را به نمایش راهی و نوازش نگاهی نوید آسایش ده مصرع چشم امیدم به راه تا که رساند پیام

یغمای جندقی
 
۶۰۴۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۱۷ - به یکی از بزرگان نگاشته

 

... دارای سخن دانای کهن قاآنی را بر رای مهرآرای خداوندی نیازمندانه ستایش و درود است و با پیوند والا و پیمان دیگران از همه در اندیشه بست و گشود آن دیباچه نیم کاره که از در پیکر گنج گاو است و به فر گوهر زر سا و این دو روزه پیرایه انجام بسته بر دست پسته چشم سپار و گوش گزار سرکار خواهد داشتآزاده راستان شاهزاده راستین فخری و بندگان حکیم باشی و دوست مهربان میرزا آقاجان هریک به جای خویش و سزای سرکار بزم همایون و فرگاه فرخ و آستان والا را برادرانه دوستانه چاکرانه رازاندیش درود و ستایش اند و دمساز آرای نیاز و نیایش چون درهم و پراکنده ام و به صد هزار تیمار و اندوه آکنده نیرو و تابی که این بیرنگ پارسی آهنگ را به نگارشی که توان دید یا خواند باز پردازم نبود آنچه دل آفرید و دست نگاشت بی آنکه از در دید و دانش بازگشتی رود و بر آن نگاه و گذشتی افتد روانه درگاه سپهر فرگاه آوردم ژاژ و خامی که بینند با دیده چشم پوشی پرده گری فرمایند نه پرده دری یاران دید و شناخت را نیز پوزش گزاری نمایند زیرا که زبان نکوهش باز است و دست خرده گیری دراز

راستی را با آن پیمان درست و پیوند استوار از ارباب سخت و سرکش رنجیده ام و او را این روزها به ترازویی بیرون از روزگار پیشین سنجیده به گفته کاشی ها که مرغوزک بر بخت شوریده رخت و اختر وارونه تخت ما زند که با هر که این لاله زار خسی و از یک کیهان مردم کسی نیستاو هم نباشد یک مهر گوزو و برای من فرستاد و یکباره خامه نامه نگار را نی در ناخن شکست و پیک و پیام گاه و بیگاه را نیز دست بر تافت و پای در بست اگر درنگ سرکاری در آن آستان آسمان فرگاه در افتاد آگاهی فرست که در خاکبوسی انباز آیم و به فر دیدارت سرافراز نمیدانم در کار من با میرزا هاشم چه گفته اند مرا بر کدام پای باید تاخت و بر چه پهلو باید خفت آنچه دلت می خواهد بگو و بنویس که یکسر مو از آن راه و روش و خوی و منش بیرون نخواهم رفت و کیش بندگی و شیوه رفتار دگرگون نخواهم کرد کمترین بنده خاکسار ابوالحسن یغما

یغمای جندقی
 
۶۰۴۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۳۵ - به یکی از دوستان نگاشته

 

... که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم

یادآوری فرع نسیان است در صورتیکه هرگز از خاطر مستمندم فراموش نباشید اگر در یادآوری تقصیری رفته جای آموزگاری است نه بهتان فراموش کاری اگر چه مکرر سیاحت و تفرج ساحت شمیران کرده اند و باغ و راغش را از طلعت زیبا و قامت رعنا شرم بهشت و غیرت طوبی آورده ولی هرگز بر جویبار دیده کمترین بنده خویش نخرامیده اند و نسیم وار بر لاله و گل نغلطیده باغی است ملکی این مملوک در حقیقت متعلق به سرکار خاص تفرج ساخته اند و محض تماشا پرداخته فردا عصر پنجشنبه بنابر قانون مقرر آغاز آزادی است و اول اختیار و شادی استدعا آن است که بی افاضه عذر و تاخیر تامل و تدبیر از شبستان بدان گلستان خرامند و از تنعم کاخ به تفرج شاخ فرمایند بیت

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست ...

یغمای جندقی
 
۶۰۴۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش اول » شمارهٔ ۱۵۶ - به دوستی نوشته شد

 

روزنامه آن پیر پریشان و پور پشیمان در دیده و کامم روز روشن و آب شیرین تلخ و تار افکند و از باغ دل و روان بر جای لاله و گل خس و خار انگیخت آری در این سودا زیان سود انگاشت و بد افتاد بهبود شمرد بیت

در این سست پی خانه آب و گل ...

... گرامی شد آنکو درم خوار کرد

باری کاری است افتاده و زیانی زاده نکوهش نافه به ناسور بستن است و خون با خون شستن همان آغاز نامه و پیک بدان دوست که راز گشوده اند و راه نموده داوری بردم و پس از گزارش درد درماندگی یاوری جستم گفت اکنون که دستیار نخستین را به شکست پیمان دلخور و رنجه داشت و با دشمن خانگی دوست و هم پنجه کرد پیش خدیو کشور و امیر لشکریان زبان ها که دیده و دانی او را دیوانه و ناسپاس سرود و بداندیش را فرزانه و کارشناس نهاد جامه و فرمان خسروانی ستد کامه و ارمان کدخدایی سپرد خر این چهار اسبه از پل جست پای آن ده مرده در گل ماند دیگر از جوش تو چه آید و از گوش من چه گشاید خوشتر آن بینم که اگر رخت سرا باید سوخت و باغ نیا فروخت مشتی سیم و زر فراهم سازد و هم سوی همان مرد که شبنم کشت بود و آتش خرمن کشت تازد به زبان سر پوزش سوز گناه گوید و از زیان زر چاره روز سیاه جوید دم سرد از لاله مهر توزش گرم آرد و دل سخت از سیم کینه توزش نرم و ما ودیگر یاران نیز به بویه دستیاری پای رفتن ساییم و به بوی کامجویی نای گفتن فرساییم شاید که از آن خوی و منش باز آید و به یاری این جوان و خواری آن پیر همدم و همراز که بزرگان گفته اند قطعه

ریش گاوی است یاوه چهار اسبه ...

یغمای جندقی
 
۶۰۴۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۳۵ - از قول مادر جلال الدین میرزا به فخرالدوله نگاشته

 

... نعوذ بالله اگر جان رود چنین که تو رفتی

این چه سفر بود و کدام گذر که شهر سفینه بی نوح افتاد و خلق غالب بی روح ری آسمانی بی خورشید شد و ارک ایوانی بی جمشید خانه مشکوی بی شیرین است و کوی باغی بی لاله و نسرین دیده ها دور از آفتاب جمالت ابری همه باران است و گونه ها از خراش ناخن و تراوش خون روضه لاله کاران قطعه

می کشم عشق و می ندانستم چیست ...

یغمای جندقی
 
۶۰۵۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۴۳ - از قول علی اکبر خان دامغانی به نامزد او نگاشته

 

... که چشم عقل ضعیف است بی چراغ هدایت

گنج با مار انباز است و گل با خار دمساز لاله ردیف خس است و شکر شکار مگس چرا باید این محروم از تو دور باشد و این تن خوار از آن جان گرامی مهجور به رحمت بارم ده و دولت بوس و کنار بخش فرد

از لب نغز گفت تو حکم به بوسه ها رود ...

یغمای جندقی
 
۶۰۵۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۱ - انابت نامه

 

... خدایا خدایا در بلندی و پستی اگر بیش اگر کم همه بر خویش ستم کرد بر من جز پشیمانی و پریشانی چه افزود و از فر و بزرگواری خداوندی های تو چه کاست پناهم ده که جز آستان بلندت گریزگاه ندارم و اگر خود مادر و پدر باشد به خویشم راه ندهند اینک یکه و تنها مانده ام و از زشتی کرده و گفته خود رمیده و رسوا کاش از مادر نزاده بودم تا از خوی نافرمان و نهاد بدفرمای بدین تب و سوز و شب و روز نیفتاده بودم سخت از پای که کولباره گناهی کوه واره ام در پشت است و باد ناکامی و بد سرانجامی در مشت آیا بدین بار سنگین و بالای خمیده کی رخت به بنگاه خواهد رسید یا به این پای وارون چمیده و راه دیر انجام کجا بر آن در راه توان جست

بار خدایا خوار و افتاده ام و با کار تباه و روز سیاه بر آستان ناکامی و شرمساری ایستاده بی دستوری اگرم جهانی دستگیر آیند گامی فرا پیش نیارم گذاشت و بی آنکه تو راهنمایی و باربخشی با میانداری پاکان و نزدیکان نیز امید بخشایش و آمرزگاری نخواهم داشت در گلشن لاله بار خس و در آشیان هما راه مگس نیست کاش پایگاه مگس و جایگاه خس نیز می داشتم از مگس کجا بندگی خواسته اند و از خس پرستندگی خاکم بر سر که با پیمان پرستندگی همه سرکشی و نافرمانی ام و با لاف بندگی همه خودخواهی و تن آسانی

بار خدایا به امید نگاهداشت تو و فروگذاشت هوس های خویش و دستیاری یکی گویان و پیغمبران و پیشوایان و روان پروران و گروندگان اینک از خواست و خوی و رای و روی نهاد بدفرما و سرشت توسن خو گواهی که باز تافته ام و با صد هزار لابه و پوزش و پشیمانی و پریشانی و آزرم و سرافکندگی بر آن آستان که جز راستان را راه نیست به امید بار شتافته ...

یغمای جندقی
 
۶۰۵۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۵۰ - به اسمعیل هنر نوشته

 

زاده آزاد اسمعیل هنر را چنبر گردون حلقه انگشتری باد فرودینه فرگاه عزت برتر پایگاه دستوانه کیوان و مشتری طویله فضه و تنگ می دانست به استر و اسب و گاو و الاغ و بز و میش و دواب دوندگان بیگانه و خویش بر نخواهد تافت خانه حسیب را برات پشت باره تا حدی که در تعلیقات شرعیه محدوده است مالکانه تصرف کن و با هر پای و پر و پهلو و بالا و آیین و اندام که جان و دل جوید و از آب و گل خواهند بنوره در چین و بنیاد برافراز اگر بهاربند آسا بنایی خیزد و فراخای پهنه از گودال شارع تا محاذات خاکدان خانه کوچک باغچه سرایی شود از دیگر معماری ها زیباتر است

چار شاخه گندنای خورشیده از باغگاه دشت و دمن و سبزه زار دیوار به دیوار چیدن با دسته ها و بسته ها لاله و گل و سوری و سنبل مینو برابری یا رد کرد بلکه برتری تواند جست مالک بالاستحقاق تویی هر چه اندیشی بهر اندام و فر فرمان تراست علی العجاله تصرف است و چاره در بایست کردن آینده که هستی فزاینده باد و بخت پاینده هر چه خواهی توان کرد هجدهم ربیع الثانی سنه ۱۲۷۵ حرره ابوالحسن یغما فرزند سعادتمند احمد صفایی این نوشته را بدان دو نگین نستعلیق و طغرایی خاکسار موشح ساز خود نیز به خامه و خاتم خویش مزین کن حرره یغما

یغمای جندقی
 
۶۰۵۳

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

... دلا سنجیدی و دیدی وفای گلعذاران را

به زاری لاله را از خاک بیرون با دل خونین

بهارا تازه کردی باز داغ داغداران را ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۶۰۵۴

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

... در غم آن عقیق لب از دل و دیده روز و شب

روید لاله زارها جوشد چشمه سارها

وه چه لب آن عقیقها و چه رخان شقیقها ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۶۰۵۵

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

 

... چه دیده است این تماشایی که اندر ساحت گلشن

نه بیند لاله حمرا نبوید سنبل بویا

نه جام جم صفا دارد نه ملک کی بقا دارد ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۶۰۵۶

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۶۳

 

... پوشیده ایم کسوت مهر تو چون خلیل

هر جا که آتشیست بود لاله زار ما

ضحاک ماست لعل لب نوشخند تو ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۶۰۵۷

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷

 

... هرکه به گلزار عشق پای نهد چون خلیل

آتش افروخته لاله بستان اوست

نغمه بلبل به باغ نیست به جز شور گل ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۶۰۵۸

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹

 

... آخر نه دیده وقف بتیر نظر مراست

دلرا هوای گشت و گل و لاله زار نیست

تا داغ عشق لاله رخان بر جگر مراست

از برق خانه سوی بهارم چه منت است ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۶۰۵۹

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

 

... سر زخاکم نزند زآتش دل هیچ گیاه

ور گیا روید از او لاله خون آلود است

صبح نورانی وصل تو مرا عید سعید ...

آشفتهٔ شیرازی
 
۶۰۶۰

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۹

 

... آخر این داغ عشق آشفته

لاله گردد بروید از کفنت

یا علی خصم سرکش است بکش ...

آشفتهٔ شیرازی
 
 
۱
۳۰۱
۳۰۲
۳۰۳
۳۰۴
۳۰۵
۳۶۲