گنجور

 
یغمای جندقی

روزنامه آن پیر پریشان و پور پشیمان در دیده و کامم روز روشن و آب شیرین تلخ و تار افکند و از باغ دل و روان بر جای لاله و گل خس و خار انگیخت آری در این سودا زیان سود انگاشت و بد افتاد بهبود شمرد. بیت:

در این سست پی خانه آب و گل

به سختی نیندوخت کس کام دل

گر اندیشه تخت اگر دار کرد

گرامی شد آنکو درم خوار کرد

باری کاری است افتاده و زیانی زاده، نکوهش نافه به ناسور بستن است و خون با خون شستن. همان آغاز نامه و پیک بدان دوست که راز گشوده اند و راه نموده داوری بردم و پس از گزارش درد درماندگی یاوری جستم. گفت اکنون که دستیار نخستین را به شکست پیمان دلخور و رنجه داشت و با دشمن خانگی دوست و هم پنجه کرد، پیش خدیو کشور و امیر لشکریان زبان ها که دیده و دانی او را دیوانه و ناسپاس سرود، و بداندیش را فرزانه و کارشناس نهاد. جامه و فرمان خسروانی ستد، کامه و ارمان کدخدائی سپرد. خر این چهار اسبه از پل جست، پای آن ده مرده در گل ماند. دیگر از جوش تو چه آید و از گوش من چه گشاید؟ خوشتر آن بینم که اگر رخت سرا باید سوخت و باغ نیا فروخت، مشتی سیم و زر فراهم سازد و هم سوی همان مرد که شبنم کشت بود، و آتش خرمن کشت، تازد، به زبان سر پوزش سوز گناه گوید و از زیان زر چاره روز سیاه جوید، دم سرد از لاله مهر توزش گرم آرد و دل سخت از سیم کینه توزش نرم. و ما ودیگر یاران نیز به بویه دستیاری پای رفتن سائیم و به بوی کامجوئی نای گفتن فرسائیم، شاید که از آن خوی و منش باز آید و به یاری این جوان و خواری آن پیر همدم و همراز، که بزرگان گفته اند، قطعه:

ریش گاوی است یاوه چهار اسبه

شیب و بالا دوندگی کردن

خر هر آنکس فراز بام برد

هم تواند به زیرش آوردن

من بنده نیز بر آنم که این آزموده دوست دستوری داد و راه گشاد، اگر سیم انباز سوز و ساز آرد و زر انگیز نوید و نواز کند، نیستی ها رنگ هستی گیرد و دشوارها سنگ آسانی پذیرد، رباعی:

خاک سیه ار ز سیم و زر وام کند

ارزم بدرستی آسمان رام کند

بهرام بنام ساده در بزم آرد

خورشید به جای باده در جام کند

و اگر از شور بختی به زاری سستی کند، و به زر سختی آب رفته به جوی نیاید و رنگ رفته به روی، تا رای سرکار کدام است و آنکه این دام یارد گسست کیست و او را چه نام؟ بهر کس راز گشائی و راه نمائی پای از سر ساخته پی او خواهم تاخت، و دل از هر اندیشه پرداخته او را چاره اندیش این کار و کام خواهم شناخت. سه گرامی برادرا که بدیشان زنده ام و هر سه را از دل و جان بنده، درودی ستایش پرور بر سرایند و جداگان نامه را به زبانی که مهر فزاید و کین زداید لابه گزار آیند.