گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

به پیر میفروشان بر بشارت

که زاهد کرد خمخانه زیارت

بمی سجاده رنگین کرد زاهد

شد از وسواس فارغ بیمرارت

مبر زحمت پی تعمیر مسجد

بیا دیر مغان را کن عمارت

حذر زان مغبچه کز کفر زلفش

متاع دین و دل را کرد غارت

تا در آغوش کیست گل بدنت

که صبا داشت بوی پیرهنت

یوسفی را که سالها گم کرد

جست یعقوب در چه ذقنت

نکند میل عندلیب و شکر

گل زآواز و طوطی از سخنت

پیرهن کن بتا زنکهت گل

که زگل رنجه میشود بدنت

سر و پایم نثار پا و سرت

تن و جانم فدای جان و تنت

ناز از سر نهاد و بنده شدت

تا چمان دید سرو در چمنت

در دهانت سخن نمیگنجد

این سخنها که گفت از دهنت

چند ای خاتم سلیمانی

بنگرم زیب دست اهرمنت

تو گلی بلبلی بدست آور

نسزد شوق زاغ با زغنت

با بناگوش و آن خم گیسو

کس فروشد بسنبل و سمنت

این همه شور و مشتری که تو راست

کی گذارند یک زمان بمنت

دل مردم چو ناقه پرخون کرد

که ختائیست آهوی ختنت

آخر این داغ عشق آشفته

لاله گردد بروید از کفنت

یا علی خصم سرکش است بکش

از نیام آن حسام سرفکنت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode