گنجور

 
یغمای جندقی

بر در شاه راستان کیست رهی بر آستین

بنده سر بر آستان چاکر جان در آستین

روز گذشته پرسش روزگار گرامی را بدان فرخ کاخ و فرخنده کوی فرا رفتم. چه کوی و کدام کاخ، دور از دیدار همایون، لانه درد و شکنج و کاشانه تیمار و رنج، چرخ بی خورشید و کاخ بی نگار، تخت بی جمشید و شاخ بی بهار، دادم از دل برخاست و دود از سر، آبم از دیده ریخت و خون از جگر، دل تپیدن گرفت و رنگ پریدن، خرد شیدائی انگیخت و شکیب رسوائی، ناله چرخ پیما گشت و اشک زمین فرسا، لب خوشیدن آورد و خون جوشیدن، چندان نماند که تن بدرود جان آرد و روان از پیکر بر کران پوید، جنادقه زنادقه را دوست یا دشمن بد سرودم و مغز تا پوست را دد ستودم. اگر کاوش ایشان نبود و چالش بداندیشان، چرا بایست در این جنبش که هرگامش آبستن گامی است و هر دستش مایه خرامی، از فر همراهی سرکار دور باشم و از آهنگ آن در و خاکبوس و آن درگاه که نوای آمرزش است و توتیای بینائی کر و کور. اگر دست از همه درشویم و مرگ یکسر از خدا جویم پژوهش نشاید، دیورنگان ریو پیشه و دوست رویان دشمن اندیشه بهر کامم سنگ چاه آمدند و بهر پی اندر خار راه.

این چهل ساله در بدری و رنج هرگزم این مایه خون جگری و شکنج نخاست و پریشانی و پشیمانی نرست، هم دامان سرکار و آستان بوس آن دراز دست شد و هم با همه پویائی و جویائی که در آن کار و کام که دانی مرغ هوس در دام نیفتاد، این خود دردی دیگر که سرکار هنر با آن خشم و خوی و چشم و روی که تخمه خرزهره و بیش است و دست پخت ناوک و نیش، چار اسبه به ری فرمود و بدان دست و دستور که دیده و دانی چاپا چاپ ساز پرخاش وام دارد و آزردن این پیر پراکنده روز را تلخ و ترش تاز پیک و پیام نیامیزد، آزش را با گمارش گنج قارون سری نیست و امیدش را بازیست روزگار ضحاک پری نه، بیهوده همی گوید و نابوده همی جوید.

احمد و برادرش از ترس من این در و آن در می دویدند و به چاره این پریشانی که به نادانی و تن آسایی اسمعیل و ابراهیم فرا پیش آمد می گفتند و می شنیدند، ایشان را هم بر تیمار خویش گماشت و از کار خود بازداشت باری از هر در به کار خود درمانده ام، و از تخته خاک و پرند گردون زیر و زبر سروا و سرود نومیدی خوانده، ندانم این پایان هستی از چرخم چه سرنوشت است و این سر بی سامان و پیکر فرسوده جان را بستر و بالین از کدامین خاک و خشت؟ آن دوست که از همگان دستیارم اوست نه چندان گرفتار خویش است و آن مایه بارش بر دوش و کار در پیش که دردی از دل کس یا گردی از رخ ما یا رد پرداخت. از همه راهم جز درگاه تشنه کربلا و کشته نینوا که جان پسر و پدر و مادرم برخی خون و خاکش باد، پناه و گریزگاهی نیست. در خواست از سرکار خداوندی آن است که به جای من و برای خداگاه و بیگاه در آستانش راه جوئی و از در لابه چون دادخواهان رازی رانی. شاید به مهر و بخشایش نگاهی کند و چاره روز سیاهی شود. زنهار افتادگان بی تاب و توش را فراموش مکن و از خواهش به روزی خاموش مزی که کار از همه راه تباه است و این رویداد و دوده من همان داستان درخش و گیاه، رباعی:

با این همه سوز سازگاری چکنم

چون دست نماند پایداری چکنم

گردون چو مرا به خویشتن بازگذاشت

گر زانکه تو نیز واگذاری چکنم

دل و دستی که پیشگاه مینو فرگاه شاهزادگان آزاده و دیگر دوستان سرکاری و خود را جداگانه نامه یارم پرداخت نیست. زبان شیوا گفت گهر سفت سلطانی که روشنگر رازهای نهانی است، بندگی های بی گزاف مرا با همه راز خواهد گشود و آنچه دیده و دانند باز خواهد نمود.

دارای سخن دانای کهن قاآنی را بر رای مهرآرای خداوندی نیازمندانه ستایش و درود است و با پیوند والا و پیمان دیگران از همه در اندیشه بست و گشود. آن دیباچه نیم کاره که از در پیکر گنج گاو است و به فر گوهر زر سا و این دو روزه پیرایه انجام بسته بر دست پسته چشم سپار و گوش گزار سرکار خواهد داشت.آزاده راستان شاهزاده راستین فخری و بندگان حکیم باشی و دوست مهربان میرزا آقاجان هریک به جای خویش و سزای سرکار بزم همایون و فرگاه فرخ و آستان والا را برادرانه دوستانه چاکرانه رازاندیش درود و ستایش اند و دمساز آرای نیاز و نیایش. چون درهم و پراکنده ام و به صد هزار تیمار و اندوه آکنده، نیرو و تابی که این بیرنگ پارسی آهنگ را به نگارشی که توان دید یا خواند باز پردازم نبود. آنچه دل آفرید و دست نگاشت بی آنکه از در دید و دانش بازگشتی رود و بر آن نگاه و گذشتی افتد، روانه درگاه سپهر فرگاه آوردم. ژاژ و خامی که بینند با دیده چشم پوشی پرده گری فرمایند نه پرده دری. یاران دید و شناخت را نیز پوزش گزاری نمایند زیرا که زبان نکوهش باز است و دست خرده گیری دراز.

راستی را با آن پیمان درست و پیوند استوار از ارباب سخت و سرکش رنجیده ام و او را این روزها به ترازوئی بیرون از روزگار پیشین سنجیده، به گفته کاشی ها که مرغوزک بر بخت شوریده رخت و اختر وارونه تخت ما زند که با هر که این لاله زار خسی و از یک کیهان مردم کسی نیست،او هم نباشد. یک مهر گوزو و برای من فرستاد و یکباره خامه نامه نگار را نی در ناخن شکست و پیک و پیام گاه و بیگاه را نیز دست بر تافت و پای در بست. اگر درنگ سرکاری در آن آستان آسمان فرگاه در افتاد آگاهی فرست که در خاکبوسی انباز آیم و به فر دیدارت سرافراز. نمیدانم در کار من با میرزا هاشم چه گفته اند مرا بر کدام پای باید تاخت و بر چه پهلو باید خفت، آنچه دلت می خواهد بگو و بنویس که یکسر مو از آن راه و روش و خوی و منش بیرون نخواهم رفت و کیش بندگی و شیوه رفتار دگرگون نخواهم کرد. کمترین بنده خاکسار ابوالحسن یغما.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode