بر در شاه راستان کیست رهی بر آستین
بنده سر بر آستان چاکر جان در آستین
روز گذشته پرسش روزگار گرامی را بدان فرخ کاخ و فرخنده کوی فرا رفتم. چه کوی و کدام کاخ، دور از دیدار همایون، لانه درد و شکنج و کاشانه تیمار و رنج، چرخ بی خورشید و کاخ بی نگار، تخت بی جمشید و شاخ بی بهار، دادم از دل برخاست و دود از سر، آبم از دیده ریخت و خون از جگر، دل تپیدن گرفت و رنگ پریدن، خرد شیدائی انگیخت و شکیب رسوائی، ناله چرخ پیما گشت و اشک زمین فرسا، لب خوشیدن آورد و خون جوشیدن، چندان نماند که تن بدرود جان آرد و روان از پیکر بر کران پوید، جنادقه زنادقه را دوست یا دشمن بد سرودم و مغز تا پوست را دد ستودم. اگر کاوش ایشان نبود و چالش بداندیشان، چرا بایست در این جنبش که هرگامش آبستن گامی است و هر دستش مایه خرامی، از فر همراهی سرکار دور باشم و از آهنگ آن در و خاکبوس و آن درگاه که نوای آمرزش است و توتیای بینائی کر و کور. اگر دست از همه درشویم و مرگ یکسر از خدا جویم پژوهش نشاید، دیورنگان ریو پیشه و دوست رویان دشمن اندیشه بهر کامم سنگ چاه آمدند و بهر پی اندر خار راه.
این چهل ساله در بدری و رنج هرگزم این مایه خون جگری و شکنج نخاست و پریشانی و پشیمانی نرست، هم دامان سرکار و آستان بوس آن دراز دست شد و هم با همه پویائی و جویائی که در آن کار و کام که دانی مرغ هوس در دام نیفتاد، این خود دردی دیگر که سرکار هنر با آن خشم و خوی و چشم و روی که تخمه خرزهره و بیش است و دست پخت ناوک و نیش، چار اسبه به ری فرمود و بدان دست و دستور که دیده و دانی چاپا چاپ ساز پرخاش وام دارد و آزردن این پیر پراکنده روز را تلخ و ترش تاز پیک و پیام نیامیزد، آزش را با گمارش گنج قارون سری نیست و امیدش را بازیست روزگار ضحاک پری نه، بیهوده همی گوید و نابوده همی جوید.
احمد و برادرش از ترس من این در و آن در می دویدند و به چاره این پریشانی که به نادانی و تن آسایی اسمعیل و ابراهیم فرا پیش آمد می گفتند و می شنیدند، ایشان را هم بر تیمار خویش گماشت و از کار خود بازداشت باری از هر در به کار خود درمانده ام، و از تخته خاک و پرند گردون زیر و زبر سروا و سرود نومیدی خوانده، ندانم این پایان هستی از چرخم چه سرنوشت است و این سر بی سامان و پیکر فرسوده جان را بستر و بالین از کدامین خاک و خشت؟ آن دوست که از همگان دستیارم اوست نه چندان گرفتار خویش است و آن مایه بارش بر دوش و کار در پیش که دردی از دل کس یا گردی از رخ ما یا رد پرداخت. از همه راهم جز درگاه تشنه کربلا و کشته نینوا که جان پسر و پدر و مادرم برخی خون و خاکش باد، پناه و گریزگاهی نیست. در خواست از سرکار خداوندی آن است که به جای من و برای خداگاه و بیگاه در آستانش راه جوئی و از در لابه چون دادخواهان رازی رانی. شاید به مهر و بخشایش نگاهی کند و چاره روز سیاهی شود. زنهار افتادگان بی تاب و توش را فراموش مکن و از خواهش به روزی خاموش مزی که کار از همه راه تباه است و این رویداد و دوده من همان داستان درخش و گیاه، رباعی:
با این همه سوز سازگاری چکنم
چون دست نماند پایداری چکنم
گردون چو مرا به خویشتن بازگذاشت
گر زانکه تو نیز واگذاری چکنم
دل و دستی که پیشگاه مینو فرگاه شاهزادگان آزاده و دیگر دوستان سرکاری و خود را جداگانه نامه یارم پرداخت نیست. زبان شیوا گفت گهر سفت سلطانی که روشنگر رازهای نهانی است، بندگی های بی گزاف مرا با همه راز خواهد گشود و آنچه دیده و دانند باز خواهد نمود.
دارای سخن دانای کهن قاآنی را بر رای مهرآرای خداوندی نیازمندانه ستایش و درود است و با پیوند والا و پیمان دیگران از همه در اندیشه بست و گشود. آن دیباچه نیم کاره که از در پیکر گنج گاو است و به فر گوهر زر سا و این دو روزه پیرایه انجام بسته بر دست پسته چشم سپار و گوش گزار سرکار خواهد داشت.آزاده راستان شاهزاده راستین فخری و بندگان حکیم باشی و دوست مهربان میرزا آقاجان هریک به جای خویش و سزای سرکار بزم همایون و فرگاه فرخ و آستان والا را برادرانه دوستانه چاکرانه رازاندیش درود و ستایش اند و دمساز آرای نیاز و نیایش. چون درهم و پراکنده ام و به صد هزار تیمار و اندوه آکنده، نیرو و تابی که این بیرنگ پارسی آهنگ را به نگارشی که توان دید یا خواند باز پردازم نبود. آنچه دل آفرید و دست نگاشت بی آنکه از در دید و دانش بازگشتی رود و بر آن نگاه و گذشتی افتد، روانه درگاه سپهر فرگاه آوردم. ژاژ و خامی که بینند با دیده چشم پوشی پرده گری فرمایند نه پرده دری. یاران دید و شناخت را نیز پوزش گزاری نمایند زیرا که زبان نکوهش باز است و دست خرده گیری دراز.
راستی را با آن پیمان درست و پیوند استوار از ارباب سخت و سرکش رنجیده ام و او را این روزها به ترازوئی بیرون از روزگار پیشین سنجیده، به گفته کاشی ها که مرغوزک بر بخت شوریده رخت و اختر وارونه تخت ما زند که با هر که این لاله زار خسی و از یک کیهان مردم کسی نیست،او هم نباشد. یک مهر گوزو و برای من فرستاد و یکباره خامه نامه نگار را نی در ناخن شکست و پیک و پیام گاه و بیگاه را نیز دست برتافت و پای دربست. اگر درنگ سرکاری در آن آستان آسمان فرگاه در افتاد آگاهی فرست که در خاکبوسی انباز آیم و به فر دیدارت سرافراز. نمیدانم در کار من با میرزا هاشم چه گفته اند مرا بر کدام پای باید تاخت و بر چه پهلو باید خفت، آنچه دلت می خواهد بگو و بنویس که یکسر مو از آن راه و روش و خوی و منش بیرون نخواهم رفت و کیش بندگی و شیوه رفتار دگرگون نخواهم کرد. کمترین بنده خاکسار ابوالحسن یغما.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن شعری است که در آن شاعر از درد و رنج خود و مشکلات زندگیاش صحبت میکند. او به درگاه شاه و بزرگان پناه برده و از آستان آنها طلب آمرزش و امید دارد. شاعر از بیثباتی و ناامیدی خود در برابر زمانهای که پر از شکنجه و رنج است، سخن میگوید و از بیتوجهی دیگران به دردهایش گلایه میکند. او اشاره به ارتباطات انسانی و دوستیها نیز دارد و در نهایت از خداوند درخواست میکند که به او نگاهی مهربانانه بکند و در مشکلاتش یاری نماید. این شعر به نوعی بیانگر جستجوی انسان برای آرامش در جهانی پر از تلاطم و سختیهاست.
هوش مصنوعی: در درگاه پادشاه بزرگوار چه کسی است که با ناز و احترام، آستین بنده را بگیرد و سرش را بر آستان او بگذارد؟ این نشان از تواضع و احترام عمیق نسبت به پادشاه است.
هوش مصنوعی: روز گذشته به محلی رفتم که در آنجا سوالاتی دربارهی ایام خوشبختی و مکانهای خوشایند مطرح شده بود. در آنجا از زیباییها خبری نبود و تنها درد و رنج و ناامیدی به چشم میخورد. در دل احساساتی عمیق به وجود آمد، اشک در چشمانم جمع شد و احساس غم و ناامیدی کردم. این وضعیت به قدری برایم سخت بود که گویی جانم میخواست از بدنم خارج شود. در این حال، چه کسی میتواند در این فضا به دنبال دوستان واقعی باشد؟ اگر نبودند افرادی که به بدی فکر میکنند، گمان نمیکنم در این شرایط احساس فاصله و تنهایی میکردم. هر قدم که برمیدارم، گویی به چالشی بزرگ رسیدهام و هر حرکت یعنی حرکت به سوی روشنایی. اگر بخواهم از همهی این مشکلات فرار کنم و تنها به دنبال مرگ باشم، واقعاً به دنبال چه چیزی هستم؟ دنیای پر از رنگها و دوستیها، به دشمنیهای فکری و انتقادی تبدیل شده و من وضعیتی متفاوت را به چشم میکشم.
هوش مصنوعی: این چهل سال در درد و رنج گذشت، اما هیچگاه از آن طرفی نبستم و از پریشانی و پشیمانی به دور بودم. در این مدت، در کنار شما و در آستانتان قرار گرفتم و با تمام تلاش و جستجویی که داشتم، هیچ وقت نتوانستم به اهدافم برسم. این موضوع هم خود دلیلی دیگر است، زیرا هنر شما با خشم و زیبایی خاص خود، مانند دانههای زهرمار میماند و دستپخت نیشیدنی دارد. در این شرایط، عصبانی نشوید و دلخوشی خود را با دستورات و طرز فکر غیرعادی که دارید، به تلخی میکشید. همچنین، آرزوها و امیدهایم به شکل ایران باستان و ثروت قارون امانت داری ندارند و در چنین دنیایی، به نظر بیفایده و نابودکننده میآید.
هوش مصنوعی: احمد و برادرش به دلیل ترس، در همه جا میدویدند و به نادانی و تنبلی اسماعیل و ابراهیم فکر میکردند. این شرایط نگهداری از آنها را به عهده گرفت و آنها را از کارشان بازداشت. حالا با همه درهایی که به رویشان بسته شده، به دنبال چارهای برای مشکلات خود بودند. دلمرده و ناامید، نمیدانستند که این سرنوشت نامعلوم زندگیشان چه خواهد شد و اینکه از کدام خاک و مکان استراحت و آرامش بگیرند. دوستی که همیشه حامی آنها بود، این بار چندان در دسترس نبود و بار سنگینی به دوششان بود. در این وضعیت، تنها پناهگاهشان یاد کربلا و واقعه عاشورا بود که دلی پر از غم و خاطره را زنده میکرد. از خداوند درخواست میکردند که به جای آنها، از او در خواستهها و مشکلات کمک بخواهد و از درگاهش رحمت و بخشش بخواهد. مدام نگران بودند که مبادا افتادهها و بیطاقتها را فراموش کند و در این روزهای غمناک، به دنبال امیدی باشند. داستان زندگیشان، به نوعی شبیه یک شعر پر از راز و غم بود.
هوش مصنوعی: با وجود تمام این درد و رنج، چه کاری میتوانم انجام دهم؟ وقتی که دیگر توان مقاومتی ندارم، چه باید بکنم؟
هوش مصنوعی: زمانی که آسمان به من اجازه داده است که به خودم بازگردم، آیا باز هم تو هم اجازه میدهی که این کار را بکنم؟
هوش مصنوعی: دل و دستی که در مقابل خدای بزرگ و شاهزادگان آزاد و دوستان عزیز قرار دارد، به هیچ عنوان نمیتواند جدا از نامهای که حاوی احساسات واقعی من است قرار گیرد. زبان زیبا و شیوا، مانند جواهر قیمتی، به من این قدرت را میدهد که اسرار پنهان را روشن سازم. تمام بندگیها و خدمتگزاریهای بیدلیل من را با تمام رازهایم بازگو خواهد کرد و آنچه را که دیدهام و میدانم، دوباره روشن خواهد کرد.
هوش مصنوعی: شایسته است که با احترام و ستایش از دانش و بزرگی فردی کهن نام ببریم و با ارتباطاتی نیکو و پیمانهای آسمانی، به تفکرات خود رنگ و عمق ببخشیم. این مقدمه نیمهکاره، انگار خصوصیاتی از یک گنج پنهان را زنده میکند و به ما یادآوری میکند که در دورهای کوتاه، زیباییهایی از زندگی را انتخاب کردهایم که در نظر و گوشهای ما باقی خواهند ماند. افرادی شریف و حکیم، هر یک به نوبت و به فراخور مقام خود، در فضایی سرشار از دوستی و محبت در برابر بزرگی و خوشبختی، به یکدیگر ادای احترام میکنند و در فضایی از نیاز و عبادت با هم همصدا میشوند. گاهی احساس میکنم که درهم و برهم و نگران هستم و نمیتوانم آنچه را که ذهنم ساخته به خوبی بیان کنم. آنچه را که قلبم آفریده و دستخطی ساده بر آن گذاشتهام، بدون اینکه از نگاه و دانشی خوب برخوردار باشم، به درگاه خداوند تقدیم میکنم. اگر کسی در این اثر نواقصی ببیند، امیدوارم با چشمپوشی و محبت به آن نگاه کند. دوستانی که در این مسیر حضور دارند، هم ما را درک کرده و هم عذرخواهی کنند زیرا نقد و انتقاد همیشه در دسترس است.
هوش مصنوعی: من از ارباب سختگیر و سرکش رنجیدهام و این روزها او را به گونهای دیگر ارزیابی میکنم. طبق ضربالمثلها، او در ناپختگی و بدشانسی به سر میبرد. یک پیام از او دریافت کردم، ولی ناگهان نامهنگار نتوانست ادامه دهد و پیغامها نیز قطع شدند. اگر در زمینهای دچار مشکل شوم، به من اطلاع بده که همواره منتظر دیدار تو هستم. نمیدانم در مورد من با میرزا هاشم چه گفتهاند و حالا باید چه حرکتی انجام دهم. هرچه که در دل داری، بگو و بنویس، چون من نخواهم توانست از شیوه و طرز تفکر خود دور شوم. من خادم کوچک ابوالحسن یغما هستم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.