گنجور

 
یغمای جندقی

گواهی میدهم خدا یکی است و او را انبازی نیست، و بی مزد و سپاس سزاوار بندگی و پرستش است، و بازگشت همه به اوست، و هر چه خواهد و کند یا نکند و نخواهد، راست و درست است، و بی خواست او هیچ کاری و شماری خوی نبندد و روی نگشاید.پاک پیمبر گزیده و ستوده و پسندیده فرستاده و دوست و یار اوست بنیاد یاسا و آئین او از هر مایه زیان و آلایش پاک و پرداخته. گفته و کرده او بهر نام و نشان کرده و گفته بار خداست.هر که از وی ویاساق وی روی تابد، از پاک یزدان و یاساق پاک یزدان روی تافته است. بستگان او رستگاران اند و رستگان او گرفتاران. و همچنین مردانه داماد و فرزانه فرزندانش چنو پیشوایان راه و کیش اند و در همه چیز از همه کس به فرسنگ ها برتر و بیش. کشتی رستگاری اند و پشتی آمرزگاری.

پیدا و نهان آنچه آگاهی داده اند و راه گشاده، هر که شنید و دید رخت به بنگاه کامیابی برد و آنکه گوش پراکند و پای دربست، در چاهسار بدبختی و سیاه روزی جاودان نای آویز تباهی ماند.بار خدایا بدین بزرگواران که یاد کردم این خاکسار را از خود و آفرینش بیزاری ده و به دام بندگی و پرستش خویش آشنایی بخش. دست امید مرا از دامان پیوند ایشان کوتاه مخواه و در دو کیهان جز بر این آئین و راه مبر. کرده های زشت و گفته های ناهموار مرا به دست چشم پوشی و فراموشی پرده داری کن، و در این بازگشت که با کوه کوه شرمساری و دریا دریا خاکساری آمده ایم از لغزش تیاقداری فرمای:

نه بر من و بر بندگی من بخشای

نه بر به پرستندگی من بخشای

شکرانه نیروی خداوندی خویش

بر عجز و فروماندگی من بخشای

تو دانی که از هیچ راه جز با تو گریزگاهی و از شیب ماهی تا فراز ماه پناهی ندارم، اگر تو نیز از خود برانی و به خود نخوانی، در زندگی خوار و رانده هر خشک و تر خواهم بود، و پس از مرگ هزار بار از خود بدتر.اگرم جز این کیش و راه باشد، یا جز سوی تو و نزدیکان تو نگاه، لال به خاک در آیم و کور از خاک برآیم. بار خدایا خود گواهی و روان نزدیکان درگاهات آگاه که از کردار و گفتار گذشته پشیمانم و از بیم گرفت تو و شرم پاسخ خویش آشفته راه و پریشان. اگرم جاویدان در آتشدان دوزخ زنجیر به نای اندر نگونسار آویزی، گواهی دهم که کیفر یک روز گناه نباشد، و بر جای گرد و خاکم دود و خاکستر از تن و جان انگیزی، باد افراه نیم هنجار تباه نگردد.لابه و زاری آورده ام و آرزم و شرمساری، نیازم به بیزاری باز مگردان و میانه یک رستاخیز آشنا و بیگانه ام خواری مخواه.

خدایا خدایا در بلندی و پستی اگر بیش اگر کم، همه بر خویش ستم کرد. بر من جز پشیمانی و پریشانی چه افزود و از فر و بزرگواری خداوندی های تو چه کاست. پناهم ده که جز آستان بلندت گریزگاه ندارم و اگر خود مادر و پدر باشد، به خویشم راه ندهند. اینک یکه و تنها مانده ام و از زشتی کرده و گفته خود رمیده و رسوا. کاش از مادر نزاده بودم، تا از خوی نافرمان و نهاد بدفرمای، بدین تب و سوز و شب و روز نیفتاده بودم. سخت از پای که کولباره گناهی کوه واره ام در پشت است و باد ناکامی و بد سرانجامی در مشت. آیا بدین بار سنگین و بالای خمیده کی رخت به بنگاه خواهد رسید. یا به این پای وارون چمیده و راه دیر انجام کجا بر آن در راه توان جست.

بار خدایا خوار و افتاده ام و با کار تباه و روز سیاه بر آستان ناکامی و شرمساری ایستاده بی دستوری اگرم جهانی دستگیر آیند، گامی فرا پیش نیارم گذاشت و بی آنکه تو راهنمایی و باربخشی، با میانداری پاکان و نزدیکان نیز امید بخشایش و آمرزگاری نخواهم داشت. در گلشن لاله بار خس و در آشیان هما راه مگس نیست. کاش پایگاه مگس و جایگاه خس نیز می داشتم. از مگس کجا بندگی خواسته اند و از خس پرستندگی. خاکم بر سر که با پیمان پرستندگی همه سرکشی و نافرمانی ام و با لاف بندگی همه خودخواهی و تن آسانی.

بار خدایا به امید نگاهداشت تو و فروگذاشت هوس های خویش و دستیاری یکی گویان و پیغمبران و پیشوایان و روان پروران و گروندگان، اینک از خواست و خوی و رای و روی نهاد بدفرما و سرشت توسن خو گواهی که باز تافته ام، و با صد هزار لابه و پوزش و پشیمانی و پریشانی و آزرم و سرافکندگی بر آن آستان که جز راستان را راه نیست به امید بار شتافته.

اگرم به خواری نرانی و به زاری باز نگردانی، شاید دمی دو که از شمار هستی برجاست، با یاد و پرستش تو از رنج اهریمن بیرون و درون و افسانه و افسون گرگان میش جامه، و دشمنان دوست روی آسوده توانم زیست، و پس از مرگ به فر بخشایش و خشنودی تو نیز در تنگنای فرجامگاه که مغاکی تیره و تار است، تا روزی که فرمان خاستن خیزد آزاده و آرام یارم خفت، و اگر نه اینستی خاک و خاکستر دو کیهانم در چشم و سرکه همچنان بر دستور روزگار رفته روز در تباهی و نامه سیاهی خواهم برد، بر جای نوش رستگاری و جلاب آمرزگاری گزند دنبال کژدم و دندان مار خواهم یافت:

یارب گنهم اگر کم ار بیش ببخش

بیش و کم از آینده و از پیش ببخش

آلایش من به پاکی خود بزدای

بر خواری من به عزت خویش ببخش

پروردگارا، آمرزگارا، ازل مخلوق، اذل امکان، اقل موجود با فرط آلودگی و شرط بی وجودی ها، در پیشگاه شهود محمود مسعود چون تو واجب الوجودی که مسجود بشر و ملک است، و نمازگاه زمین و فلک، تهیه ساز سجود دارد، ترا به حشمت توحید و حرمت حبیب خود که این مسکین مستکین و عام خام و کور بی نور و نادان حیران را از دولت قبول و عزت وصول محروم و خایب و دور و غایب مخواه. زلات گذشته او را به رحمت بی منت خویش جامه صفح و بخشایش درکش و بر این بازگشت ناقص عیار ثابت و استوار بدار، و انابت وی را به عوارف بی ضنت تکمیل و تقویت کن. بندگی ها و پرستش سست بنیاد آینده او را به فضل خداوندی در پذیر.

به خون شهدا و خاک صلحا و خاک و خون عامه انبیاء و اولیا خاصه جناب سیدالشهدا سلام الله علیه آن هیچ وجود را در معرض امتحان خویش مخوان، و با استیفای کمال یقین موید فرمای و به توفیق تمیز حق از باطل پایمردی کن. در دنیا و آخرتش نیزاز خود بریده مخواه و به خویشتن باز ممان، و روی او را از هر چیز و هر کس بر تاب، و با خاک آستان و عبودیت خود انباز و دمساز گردان.

از هواجس و وساوس شیطانی و عوایق زن و فرزند و علایق خویش و پیوند و این نیست های هست نمای کوه تا کاه، ماهی تا ماه، آرام و آزادی بخش، و از اندیشه تیمار هر هست و نیست به نیستی خویش و هستی خود شادی ده. بر توحید یکتا وجود غیر سوز خود و آئین پاک پیمبر صلی الله علیه و آله و ولایت مردانه داماد و فرزانه فرزندانش به خاک درآور و از خاک برآور و اگر بدین اعتقاد زیارت تشنه کربلا و کشته نینوا ارزانی دارد و این آلوده گوهر و فرسوده پیکر را به تربت پاک و مضجع تابناک او که جان و سر و سیم و زر و پدر و مادرم برخی خون و خاکش باد بازسپاری، هر آینه سنگ سیاه و خاک تباهی به یمن گردون پایه درگاه و فر خورشید سایه فرگاهش سوده توتیا و توده کیمیا خواهد شد:

حاشا نه ز خود شرم و نه از یزدان باک

زآلایش من در گذر ای ایزد پاک

خاک ار یازد دست تمنا بر عرش

عرش ار ساید روی شفاعت بر خاک

باز مگر هم به اجازت داد آفرین بخشاینده خون شاه نینوائی که از در منزلت ثاراللهش ستایند این تباه کار سیاه گلیم را از درکات جحیم رخت وصول به درجات نعیم رساند والا:

آن روز که نوبت حساب است مرا

تن ز آتش دل در تب و تاب است مرا

از آتش دوزخ ار گذشتن باید

شک نیست که پل آن سوی آب است مرا

چون تو نخواهی، زکوش من چه گشاید؟ چون تو بکاهی ز سعی من چه فزاید؟خدایا سینه ای ده آتش خیز، و آشتی دوزخ آویز. دیده ای بخش دریا زای و دریائی طوفان فزای. هر بویه و تلواس جز اندیشه بندگی و پیشه پرستندگی از دلم بیرون کن، و دم دم شادی خاست پرستاری خویش و بیزاری خود در نهادم افزون فرمای.