گنجور

 
۳۲۱

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۱۶ - نیز در مدح امیر نصر بن ناصر الدین

 

... سمن باشد و مشک لیکن چنین

نباشد گره بند و حلقه شمر

همی زلف بر تابد از بیم آنک ...

... مگر خدمت خسرو دادگر

ملک نصر بن ناصر الدین کزو

جهان پر هنر شد هنر پر عبر ...

... کفش کان سیمست یا کان زر

بعصیان دروگر کسی بنگرد

شود مژه در چشم او نیشتر

ایا امر تو رسته اندر قضا

ایا قدر تو بسته اندر قدر

ثنا گوی خود سلک مدح ترا ...

... وز آزادگی رسم تو مختصر

کمر بسته دیدم ترا زین سپس

نگویم که دریا نبندد کمر

ز تدبیر تست آهن از بهر آن ...

... گشاده بدست و گشاده بدر

بشادی بباش و بنیکی بزی

برادی ببخش و بشادی بخور

عنصری
 
۳۲۲

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۱۹ - در مدح امیر نصر بن ناصر الدین سبکتگین

 

... رنج نقاش و آفت بتگر

تیرگی مر خط ترا بنده است

روشنایی رخ ترا چاکر ...

... چیره آمد بر ارغوان و شکر

بر رخ تست کژدم و عجبست

زخم او مر مرا میان جگر ...

... ننگری تو بمن که غمزۀ تو

دل خلد کی روا بود بنگر

کز بد او مرا نگهدارد ...

... چیره باشد بحر بها که خدای

باز بسته است عزم او بظفر

قدرست و قضا بروز مصاف

نتوان جستن از قضا و قدر

هر که بندیشد از مخالفتش

گردد اندیشه در دلش آذر ...

... دست بر شاخ آن خجسته شجر

بندگی کردنش یکی لفظست

همه نیک اختری درو مضمر ...

عنصری
 
۳۲۳

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۲۱ - در مدح سلطان محمود غزنوی گوید

 

... چو کشمیر اصل او پر نقش و با فر

نه نقش از بن نباشد جز بکشمیر

نه سرو از بن نباشد جز بکشمر

بدو اندر بیابی صنع ایزد ...

... اگر پیغبر اکنون زنده بودی

بنام و نصرت یزدان داور

بجای پرنیان بر نیزۀ او

ردای خویش بر بستی پیمبر

اگر خوی گیرد آن دست مبارک ...

... لب معشوق شاهانست گویی

بساط شهریار بنده پرور

مبارز چون ببیند حملۀ او ...

... ولیکن خواست کاندر خدمت تو

همی یکچند بنشیند مجاور

همی داند که چون ملک از تو یابد

بود باقی تر و اصلش قوی تر

بنور شمع کی خرسند باشد

کسی کآگه شد از خورشید انور

بیاراید بنام و کینت تو

خطیب بصره و بغداد منبر ...

عنصری
 
۳۲۴

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۲۳ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن سبکتکین

 

... که جز بدو نبود قصد مرد خوب سیر

نظام فضل و هنر یوسف بن ناصر دین

بزرگوار پسر زان بزرگوار پدر ...

... سفینۀ ادب و قطب علم و گنج هنر

ایا وفای تو بندی که نیستش سستی

و یا سخای تو بحری که نیستش معبر ...

... بمن چنان بود اندر نهفت صورت حال

که میر سیر شد از بندۀ سخن گستر

گرانی آمدش از من بدل مگر که چنین ...

... ز دیدگانم گفتی برون دمید شرر

اگر نگفتم آن شعر جز بنام تو من

بدانکه کافرم اندر خدا و پیغمبر ...

... بفضل باش تو اندر میان ما داور

مرا نباید حاجت بنقل کردن شعر

که معنی از دل و از طبع من بر آرد سر ...

... نیافرید خدای جهان ز فضل اثر

بنام تو نتوانم سخن طرازیدن

که فضل تست جهان را ز نایبات سپر ...

... ترا مدیح توان گفت کزیک انگشت

مر آفرین را بسته است صد هزار صور

تو برتری ز معانی و هرچه ما گوییم ...

... کسی که مایه ندارد سخن چه داند گفت

چگونه پرد مرغی که بسته دارد پر

بمجلس تو ز بی دانشی سخن گوید ...

... خجسته باد ترا عید و روزه پذرفته

ولی بناز و شادی عدو بمحنت و شر

عنصری
 
۳۲۵

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۲۶ - در مدح سلطان محمود غزنوی

 

... عدو بسیست ولیکن فضایلش اکثر

اگر کسی بنویسد فضایلش جزوی

بساط هفت زمینش نه بس بود دفتر ...

... بکوه گفتند از حلم او تراست اثر

ز فخر جودش بنمود بحر مروارید

ز فخر حلمش بنمود کوه کان گهر

جهان بفایده گیرد همی ز شاه مثال ...

... پدید جان همه خسروان درو بصور

دهان گشاده میان بسته ایستاده فلک

بمدح و خدمت شاه سپه کش صفدر ...

... مثل زنند که از گل هوا نیاید و شاه

بنعل اسب هوا کرد خاک کالنجر

زرام و از درۀ رام اگر حدیث کنی ...

... نهاد آن دره محکم چو سد اسکندر

خدایگان بگشاد آن بنصرت یزدان

براند دجله ز اوداج گبر کان کبر

بنیزه زو همه دل شد ز پشتها بیرون

ز تیغ مغز همی جوش کرد بر مغفر ...

عنصری
 
۳۲۶

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۳۰ - در صفت عمارت و باغ خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی گوید

 

... که سیم خامش و میناش چون سرین زنگار

بنفشه زارش گویی حریر سبزستی

که نیل ریزه برو بر پراکنی هموار

چو مهره های کبودست بر بریشم سبز

بطبع بسته و پیوسته بی گره ستوار

همه صحایف اقلیدس است پنداری ...

... که کدخدای جهانست و سید احرار

عمید دولت ابوالقاسم احمد بن حسن

که هست طاغت او بر سر زمانه فسار ...

... نهفته نیست ازو مر زمانه را اسرار

بنقش سیرت او مهر کرده شد معنی

بنام مدحت او داغ کرده شد اشعار

از ایمنی که کندشان عجب نباشد اگر ...

عنصری
 
۳۲۷

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۳۲ - در مدح سلطان محمود غزنوی

 

... مشکبوی و مشکرنگ و مشکسای و مشکبار

ار دل ما را ببست او خود چرا در بند شد

ور قرار ما ببرد او خود چرا شد بیقرار ...

... ورنه می خورده است چشمش از چه باشد خمار

ماهتابستش بنا گوش و خطش سنبل بود

آفتابستش رخ و بالاش سرو جویبار

هیچکس دیدست ماهی کاندرو سنبل دمید ...

... کو بحسن خویش نازد من بمدح شهریار

خسرو مشرق یمین دولت و بنیاد مجد

آفتاب ملک امین ملت و فخر تبار

یا ببندد یا گشاید یا ستاند یا دهد

تا جهان همی مر شاه را این چار کار

آنچه بستاند ولایت آنچه بدهد خواسته

آنچه بندد دست دشمن آنچه بگشاید حصار

نصرت و فتح است بازی کردن شاه جهان ...

... گرچه از طبعند هر دو به بود شادی ز غم

ورچه از چوبند هر دو به بود منبر ز دار

ور کسی بی او زیادت گیرد و فخر آورد ...

عنصری
 
۳۲۸

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۳۳ - در مدح خواجه ابوالحسن

 

... باز ماندم زانکه به دانی تو مر حال مرا

بسته ام نا آمدن این بنده را معذور دار

تا زمینها را ز آرامش بود همواره طبع ...

عنصری
 
۳۲۹

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۳۴ - در مدح سلطان محمود غزنوی

 

... نبود هرگز با پای همتش همسر

وگر بنعمت گویی فرود نعمت اوست

شمار ریگ بیابان و قطره های مطر ...

... بچشم خویش بدید اندر آن نبرده پسر

بزندگانی خویشش بخسروی بنشاند

بتخت ملک بر و پیش او ببست کمر

چنان بود پدری کش چنین بود فرزند ...

... دویست پیل در آن جنگ هر یکی کوهی

بزیر پای بناورد خاک کرده حجر

چو بیشه پشتش پر مرد جلد شیر شکار ...

... بکند حملۀ شاه زمانه شان از بیخ

چنانکه مر بنۀ قوم عاد را صرصر

ز عکس خون مخالف که شاه ریخت هنوز ...

... کسی درست نداند جز ایزد داور

ببلخ یکسره بنهاد تا همی دیدند

سرای گشته بدو همچو لعبت بربر ...

... ور اندرو جو کاری سنان بر آرد سر

بنای بارۀ او روی و مغز آهن و روی

کشیده پیکر برجش ببرج دو پیکر ...

... بمولتان شد و در ره دویست قلعه گشاد

که هر یکی را صد بند بود چون خیبر

ز بوم و بتکده هایی که شاه سوخت هنوز ...

... بگیتی اندر گفتی نماند مردی تنگ

که نه بجستن آن حرب بسته بود کمر

بحرب گفتند از ما تنی بسنده بود ...

... بگردش اندر دریای سبز موج زنان

ز نم او همه بنیاد برجها شده تر

نبود راه و نبودش مگر بیک فرسنگ

نهاد یکتنه بر کوه تیغ راه گذر

بساعتی بستد خسرو آن حصار بجنگ

فکند از آتش در زیر کافران بستر

خدای داند آنجا چه بر گرفت از گنج ...

... چنین نکرد بگیتی کس از شمار بشر

ببست رهگذر دیو و بیخ کفر بکند

بجای بتکده بنهاد مسجد و منبر

نجست ازینهمه کافرستان که ویران کرد ...

عنصری
 
۳۳۰

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۳۶ - در مدح ابوالمظفر نصر بن ناصرالدین

 

... دهقان جهان دیده ش پرورده ببر بر

آن زیور شاهانه که خورشید برو بست

آورد و همی خواهد بستن بشجر بر

بر گوهر او ابر مگر عاشق گشتست ...

... چونانکه حجر جوهر یاقوت نماید

گر عهد وفاقش بنویسی بحجر بر

دیدنش مر آنرا که بداندیش و حسودست ...

... گر واصف خلقش فکند دم بسقر بر

آن مسکن او بنگه فضل است که آنجا

هرگز فضلا را ننشانند بدر بر

هرگه که کمر بندد توفیق بیاید

بسیار دهد بوسه بر آن بند کمر بر

از هر چه بفرماید نسخت بستاند

عرضه کند آنگه بقضا و بقدر بر ...

... گر حرز کند مدحش و خواند بضرر بر

زوار بوفد و نفر آیند بنزدش

کو زر ببارد بسر وفد و نفر بر ...

... جاوید بماناد خداوند باقبال

بدخواه و بداندیش بنقصان و غرر بر

عنصری
 
۳۳۱

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۳۸ - در مدح ابو جعفر محمد بن ابی الفضل

 

هزار گونه زره بست زلف آن دلبر

ز مشک حلقه شده بر شکست یکدیگر ...

... بقد او شرف آرد سرای بر کشمر

گل شکفته همی مشک ساید این عجبست

عجبتر آنکه همی جادویی کند عبهر ...

... همی بجوشد زلفش ز عشق خویش چو من

چرا بجوشد مسکین بر آتشین بستر

ز دور شد چو عقیق اشکم از عقیق لبش ...

... بخدمت ملک خسروان ابو جعفر

محمد بن ابی الفضل آنکه محمدتش

زمانه را شرفست و ملوک را زیور ...

... مجره رشک برد بر دوال از انکه ازو

بود عنان سواران و بندگانش کمر

سخاش آتش افروختست بر سیماب ...

... چه فضل ماند که رغبت نکرد شاه بدو

پسر هر آینه رغبت کند بنام پدر

اگر بطالع سالی بود ستارۀ او ...

... پذیره بدره فرستاد از خزینه بدر

بنام خویش فرستد خزینه تا نبرند

که هر زمان زر ازو دیرتر شود بسفر ...

عنصری
 
۳۳۲

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۴۰ - در مدح امیر نصر بن ناصرالدین سبکتگین

 

... مغ از چهرش برد صورت بفغفوری نگار اندر

ز خوبی او بنور اندر ز عشقش من بنار اندر

چنان کو جادویی دارد بچشم پرخمار اندر ...

... نفس خون گردد از نامش بکام کامگار اندر

ز نام او شکست آید بنام نامدار اندر

بهارستش کف و نعمت بدان فاضل بهار اندر ...

... پراکنده است فضل او ببلدان و دیار اندر

بعدلش زهر شد بسته بنیش گرزه مار اندر

بفضلش خوشۀ خرما پدید آید به خار اندر ...

عنصری
 
۳۳۳

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۴۱ - در مدح امیر نصر بن ناصرالدین

 

... نگاری که نوروز کرد از درختان

چرا باز بسترد باد خزانش

خصومت کند باغ با باد ازیرا

که بستد همه زیور گلستانش

نه بویست با حلۀ مشک بیدش ...

... که برنا کند مدح شاه جهانش

ملک نصر بن ناصرالدین که شاهی

نباشد جوان جز ببخت جوانش ...

... که خورشید دارد گرفته عنانش

یکی تیغ دارد بنصرت ز دوده

که حاجت نیاید بچرخ و فسانش ...

... به عظم مخالف قضا کرده سانش

بدان سان که دعوی بمعنی بنازد

بنازد ببازوی کشور ستانش

بر آن دست بر پای باشد کریمی

بنای کریمی است گویی بنانش

زبان نیاز ار بوی بر گشایی ...

عنصری
 
۳۳۴

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۴۴ - در مدح سلطان محمود و انتقاد از قصیدهٔ غضائری

 

... ز بیم تیغ تو تیره بود دل کافر

بنور دین تو روشن بود دل ابدال

سیاست تو بگیتی علامت مهدیست ...

... کرانه گیر و بتقدیر سال بخش اموال

نه بسته گشت ترا دخل کت نماند چیز

نه جز گشادن ملک است فعل تو ز افعال ...

... اگر بدعوت او مرده زنده کرد خدای

خرد بحجت تو رسته شد ز بند ضلال

نیاز کشته ز جود تو زنده گشت بسی ...

... بر آن کسی که جهان بر سخای اوست عیال

بخاره بر بنتابد فروغ طلعت شمس

بشوره بر بنبارد سرشک آب زلال

اگر نه عمر من از بهر خدمتت خواهم ...

... بدشت یوز چه خواهد به از سرین غزال

جز آنکه بست و ببندد بخدمت تو میان

که آسمانش مطیعست و بخت نیک سگال ...

... که هست زخم ترا شیر شرزه شکل شکال

اگر بنور کسی خاک را صفت گوید

از آن صوابتر آید که مر ترا بهمال ...

... چنانکه زیر زبانست پایگاه رجال

زیادتی چکنی کان بنقص باز شود

کزین سبیل نکوهیده گشت مذهب غال ...

... ازو رسید بتو نقد سه هزار درم

ز بنده بودن او چون کشید باید یال

عنصری
 
۳۳۵

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۴۵ - قصیدهٔ ثانی غضایری که در جواب عنصری گفته است

 

پیام داد بمن بنده دوش باد شمال

ز حضرت ملک مال بخش دشمن مال ...

... در خزانۀ جود ملک تعنت خصم

چگونه بندد و آن ایزدی در اقبال

نخست بیت چو آغاز مدح خواهی کرد ...

... کمال مرتبت ار بامکان همت اوست

نه واجبست که هرگز فلک رسد بکمال

فرود عرش هر آنجا که وهم برفکنی ...

... ز تیغ شاه بجای گهر همه آجال

جهان بنوک سنانش بر آفرید خدای

چو او بجنبد گیتی بجنبد از زلزال

بشهر دشمنش از بستگان همت او

زلازل است ز بانگ سلاسل و اغلال ...

... ز بس فروخته انگشت و سوخته چندال

کمر ببستن تو بر دو دست فتنه ببست

گشادن در یاجوج و فتنۀ دجال ...

... بهفت کشور پیغمبرانش بایستی

چو کوس بندد برزنده پیل بر طبال

چه گفت چون ز بر لوح بر نوشت قلم ...

... فغان همی کنم از رنج گنج وضعیت و مال

فغان بنده همان و غم عناش همین

نه جای طعنه بماند نه حیلت محتال ...

... طغان نویسد مهتاب و آفتاب ینال

اگر ز روی تعبد رهی و بندۀ تست

ز روی خدمت من نیز خادمم نه همال ...

... وگر نبود تفضل غلط فتاد برو

زبان بریدن تو واجبست و زخم کفال

خدایگان خراسان نوشتی اول شعر ...

... کرانه نیست عطا را دگر مرنج و منال

بچون تو ابر نبندد فروغ شمسۀ دهر

بلند کوه نجنبد بچون تو باد شمال ...

... هنوز مصرع دیگر خرد سگال سگال

خیال شعر تو هرگز زمین ما بنسود

زبان ناقد اشعار و مطرب قوال ...

... ز پیش مال تو کی بی نیاز گشت آمال

همیشه تا بنگاری بشکل ماند شکل

همیشه تا بنویسی بدال ماند دال

ثناء جود تو گسترده باد گرد جهان ...

عنصری
 
۳۳۶

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۴۶ - در مدح سلطان محمود

 

نوروز بزرگ آمد آرایش عالم

میراث بنزدیک ملوک عجم از جم

بر دولت شاه ملکان فرخ و فیروز ...

... کلکش حجرالاسود و کف چشمۀ زمزم

کس پیش نرفت از همه گیتی بنبردش

کآنروز بر او اهلش ننشست بماتم ...

... نه تیز بود آتش و نه موج زند یم

بربستۀ رنج از دل او یابد راحت

بر خستۀ آز از کف او بارد مرهم

او را بپرستند چه آزاد و چه بنده

او را بستایند چه گویا و چه ابکم

در نیک و بد غور سخن فکرت دانا ...

... بر صدر بزرگیش بقا باد بشادی

بنیاد هنر مانده باحکامش محکم

عنصری
 
۳۳۷

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۵۲ - در مدح سلطان محمود

 

... اگر مخالف شهریار عالم را

بکوه بر بنویسی فرو خوردش مکان

وگر بچرخ فلک بر نهی مخالفتش ...

... اگرچه بودند آن قوم خسروان زمان

امیر عادل بگشاد دل بنصرت حق

میان ببست بپیکار صد هزار غیان

بدان کسی که همی ذل آل سامان جست ...

... بزور ایزد و شمشیر تیز و بخت جوان

وز آنچه بستد لختی بنام خویش بداشت

دگر بدو بسپرد و وفا نمود بدان ...

... عحب تر از همه خوارزمشاه بود که تا

بمهر خسرو ما بسته بود جان و روان

زمان زمانش غزون بود جاه و کارش به

دلش گشاده بپیشش سپاه بسته میان

خلاف شاه چو اندر دلش پدید آمد ...

... درم خریدۀ او را بر او گماشت خدای

بدست بندۀ خود کشته گشت چون نسوان

کنون بدست یکی بندۀ خداوندست

همه ولایت او از بحیره تا فرغان ...

... بیازمایش ورش آزمون کنی بینی

هلاک خویش همان ساعت از بن دندان

همیشه تا ز گل و باد و آب و آتش هست ...

... به سرد سیر نبینند لاله در مه دی

بگرمسیر نیابند یخ بتابستان

بقای شاه جهان باد و دور دولت وی ...

عنصری
 
۳۳۸

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۵۳ - در مدح سلطان محمود فرماید

 

... مدیح او بقیاس آفتاب رخشانست

بنور صفوت او خلق معترف یکسان

ایا کسی که ندانی وجود را ز عدم ...

... بدین جهان نفروشد حکیم خدمت تو

وگر بجان بفروشد بود بنرخ ارزان

تویی که رای تو در دل همی فروزد عقل ...

... بفر قصر تو شد خوب همچو عقد به در

هوای بست و لب هیرمند و دشت لکان

اگر بدیدی نعمان سرای فرخ تو ...

... فروغ او بشب تیره نور روز سفید

هوای او بزمستان هوای تابستان

بپشت ماهی پایش ببرج ماهی سر ...

... ارم نهاد ولیکن بدو ارم خلقان

ز محکمی پی بنیاد او به بیخ زمین

ز برتری خم ایوان او خم کیوان ...

... ز عکس آب هوا سبز گشته چون خط دوست

سپهر سبز و جهان سبز گشته چون بستان

ز سبز کلۀ خرما درخت مطرب وار ...

... ستاره بینی روی زمین کران بکران

بساط ازرق بینی فراخ از شبنم

برآن بساط پراکنده لؤلؤ و مرجان ...

... ز عکس او متلون شده چو قوس قزح

وگر بخواهی شو بنگر و درست بدان

شدست بسته زبانم ز وصف کردن او

بوصف هر چه بخواهی منم گشاده زبان ...

... مخالفان هدی را ز بیم هیبت تو

چهار چیز بجای چهار شد بنیان

بجای عمر هلاک و بجای درمان درد ...

عنصری
 
۳۳۹

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۵۵ - در مدح امیر ناصر بن ناصر الدین سبکتگین

 

... بزن تیغ دلم را بتیغ غمزه مزن

چو جهد سلسله کردی ز بهر بستن من

روا بود بزنخ بر مرا تو چاه مکن ...

... جو تیغ گیرد بر دشمنان حنوط و کفن

کواکبست هنر فضل و فکرتش گردون

جواهرست هنر فخر و سیرتش مخزن

اگر چه ماده و نر نیست تیغ در کف او

بماده ماند و باشد بمرگ آبستن

بدان شرف که نگیرد ز فضل او معنی

بدان هنر که ندارد بنزد او مسکن

اگر چه سیرت و طبعش ازین جهان زاده است ...

عنصری
 
۳۴۰

عنصری » قصاید » شمارهٔ ۵۷ - در مدح امیر نصر بن ناصرالدین سبکتیگن

 

... ز بهر آنکه ز نی شاه را قلم باید

نرست هیچ نی از خاک تا نبست میان

سخاش را وطن اندر سیاهی قلم است ...

... بروی ساید بخت آن خجسته شادروان

ز باد طبعش و از کوه حلم این عجبست

که او به باد سبک برگرفته کوه گران ...

... بتو نشان دهم از تو ز بهر آنکه ترا

بتو شناسند ای شاه جز ترا بنشان

تو از بلندی چرخی و گردش تو هنر ...

... مرا جوان خرد و پیر بخت بگزیدی

بنام تو خردم پیر گشت و بخت جوان

از آن سپس که نبودم ز خویشتن آگاه

بجاه تو ز من آگاه شد جهان بنشان

چو خویشتن هنر و سیرت تو نام مرا ...

... بدین دو جای تو یکسان همی رسی لیکن

ز شوره گرد برآید چو نرگس از بستان

اگر چه در باصل از سرشک بارانست ...

... بخوی نیک ببخش و بروز نیک بکوش

ببخت نیک بباش و بنام نیک بمان

عنصری
 
 
۱
۱۵
۱۶
۱۷
۱۸
۱۹
۵۵۱