گنجور

 
عنصری

چو تن به جان و به دانش دل و به عقل روان

فروخته‌ست زمانه به دولت سلطان

یمین دولت و مر ملک را دلیل به یُمن

امین ملت و مر خلق را ز رنج امان

ز جان به فکرت محکم برون کنند ثناش

ز کوه، زرّ به آهن برون کند کُهکان

لقاش جانی کاندر خیال او خردست

سخاش ابری کاندر سرشگ او طوفان

سپهر گفت ز من کوشش و ازو جنبش

زمانه گفت ز من طاعت و ازو فرمان

مدیح او بقیاس آفتاب رخشانست

بنور صفوت او خلق معترف یکسان

ایا کسی که ندانی وجود را ز عدم

در وجود و عدم جود و خشم خسرو دان

مگر حرارت صفر است حمله بردن او

کزو مخالف تا زنده را زده یرقان

از آن که آهن و سودا بطبع هر دو یکیست

ز بیم تیغش گیرد عدوش را خفقان

بدان فرود خدائی بهم نبوّت و ملک

برادرند غذا یافته ز یک پستان

خدای طاعت خویش و رسول خواست

نکرد فرق بدین هر سه امر در فرقان

نجات خلق بحمد محمد و محمود

سر نبی و نبی خدایگان جهان

از آنکه بد بحجاز آن و این به ایرانشهر

حجاز دین را قبله است و ملکرا ایران

هر آن کمان که بجنباندش کس آن نکشد

چنان که سر بهم آرند گوشهای کمان

رود ز شست درستش صواب تیرش اگر

بجای سوفار آرد بسوی زه پیکان

مبارزان را تیرش همی چرا نکشد

از آنکه هست گذارش بچشمۀ حیوان

ولیکن ار کشد از بهر آن کشد که چرا

مرا ز بهر تو آمد ز دست او هجران

ایا هوای ترا در دل ملوک وطن

ایا رضای ترا بر سر زمانه عنان

بدین جهان نفروشد حکیم خدمت تو

وگر بجان بفروشد بود بنرخ ارزان

توئی که رای تو در دل همی فروزد عقل

توئی که روی تو در تن همی فزاید جان

بفرّ قصر تو شد خوب همچو عقد به درّ

هوای بست و لب هیرمند و دشت لکان

اگر بدیدی نعمان سرای فرّخ تو

ره سدیر و خور نق نکوفتی نعمان

ببویش اندر عطار هندوان عاجز

برنگش اندر نقاش چینیان حیران

یکی نگاشته اصلی که بی تکلف رنگ

شود ز دیدن او دیده ها نگارستان

فروغ او بشب تیره نور روز سفید

هوای او بزمستان هوای تابستان

بپشت ماهی پایش ببرج ماهی سر

زمین باصل و سر بر جهاش بر سرطان

بهار طبع ولیکن بدو بهار حقیر

ارم نهاد ولیکن بدو ارم خلقان

ز محکمی پی بنیاد او ، به بیخ زمین

ز برتری خم ایوان او خم کیوان

ور از رواق گشاده نظر کنی سوی آب

همه قوام جسد بینی و غذای روان

بروی صحرا چندانکه چشم کار کند

کشیده بینی پیروزه رنگ شاد روان

بلور حل شده بینی به پی باد صبا

شکن گرفته چو زلف بتان ترکستان

ز عکس آب هوا سبز گشته چون خط دوست

سپهر سبز و جهان سبز گشته چون بستان

ز سبز کلۀ خرما درخت مطرب وار

همی خروشد بلبل همی زند دستان

گر از بلند رواقش نظر کنی سوی شیب

ستاره بینی روی زمین کران بکران

بساط ازرق بینی فراخ از شبنم

برآن بساط پراکنده لؤلؤ و مرجان

همی درخشند گویی تو گشت چرخ فلک

یکی بزیر و یکی از برو تو در دو میان

وگر یکی بدر خانه ژرف در نگری

کشیده بینی حصنی ز گوهر الوان

رواق تخت سلیمان و آب زیر رواق

بسان صرح ممرد که خلق ازو بگمان

ز عکس او متلون شده چو قوس قزح

وگر بخواهی شو بنگر و درست بدان

شدست بسته زبانم ز وصف کردن او

بوصف هر چه بخواهی منم گشاده زبان

بدین لطیفی جائی بدین نهاد سرای

نکرد جز تو کس ای شهریار در کیهان

زمین چو خوش بود از وی نبات خوش باشد

ز رای خاطر عامر چنین بود عمران

همیشه تا بجهان در بود قران و قرین

قرین دولت بادی بصد هزار قران

بهر چه گوئی داری تو مایه و تصدیق

بهر چه خواهی داری تو قدرت و امکان

مباد بی تو زمانه مباد بی تو زمین

مباد بی تو مکین و مباد بی تو مکان

موافقان هدی را ز فر دولت تو

چهار چیز بجای چهار گشته عیان

بجای محنت : نعمت . بجای غم : شادی

بجای بیم : امید و بجای ضعف : توان

مخالفان هدی را ز بیم هیبت تو

چهار چیز بجای چهار شد بنیان

بجای عمر : هلاک و بجای درمان : درد

بجای ناز : نیاز و بجتی لهو : احزان