گنجور

 
عنصری

نگاری که بد طیلسان پرنیانش

بزر از چه منسوج شد پرنیانش

نگاری که نوروز کرد از درختان

چرا باز بسترد باد خزانش

خصومت کند باغ با باد ازیرا

که بستد همه زیور گلستانش

نه بویست با حلّۀ مشک بیدش

نه رنگست با کلۀ ارغوانش

بغارت ببرد آن جواهر که بودی

پراکنده بر تختۀ بوستانش

ندانم که زر را که داد این بضاعت

که پر زعفران شد میان و کرانش

نپاید بسی تا سیاهان دریا

بپاشند کافور بر زعفرانش

اگر باد رز را زیان کرد شاید

که برنا کند مدح شاه جهانش

ملک نصر بن ناصرالدین که شاهی

نباشد جوان جز ببخت جوانش

گمان میبرد ز آنچه دشمن سگالد

تو گوئی همی غیب داند گمانش

دو کوه ار بیاویزد از زه نیاید

بموئی خم اندر دو خانۀ کمانش

ولی را امل خیزد از کف رادش

عدو را اجل خیزد از تیر دانش

بدلها چنان در رود نیزۀ او

تو گوئی که از فکر تستی سنانش

بدان سان که بزّاز جامه نوردد

نوردد زمین بارگی زیر رانش

ابا روز همبر بپوید تو گویی

که خورشید دارد گرفته عنانش

یکی تیغ دارد بنصرت ز دوده

که حاجت نیاید بچرخ و فسانش

سپهرست و بر حلق مردان مدارش

ستاره ست و با مغز شیران قرانش

چو آب فسرده یکی آتشست او

که یاقوت حل کرده باشد دخانش

بخون مخالف ملک داده آبش

به عظم مخالف قضا کرده سانش

بدان سان که دعوی بمعنی بنازد

بنازد ببازوی کشور ستانش

بر آن دست بر پای باشد کریمی

بنای کریمی است گویی بنانش

زبان نیاز ار بوی بر گشایی

بپاسخ سخاوت بود ترجمانش

اگر خلق او را کسی وصف گوید

بریزد بخروار مشک از دهانش

ز خشمش بدل هر که فکرت سگالد

بسوزد باندیشه جان و روانش