گنجور

 
عنصری

همی روم بمراد و همی زیم به امان

بجاه و دولت و نام خدایگان جهان

سر ملوک جهان میر نصر ناصر دین

سپاهدار خراسان برادر سلطان

کهینه عرصه ای از جاه او فزون ز فلک

کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان

کسی که جز بتواضع بدو نگاه کند

برآید از لب چشمش بجای مژه سنان

چو دید دشمن کو تیر در کمان پیوست

برون جهد ز قفا دیده هاش چون پیکان

ز بهر آنکه ز نی شاه را قلم باید

نرست هیچ نی از خاک تا نبست میان

سخاش را وطن اندر سیاهی قلم است

چنانکه در ظلماتست چشمۀ حیوان

بجای علمش جهلست علم افلاطون

بجای عدلش ظلمست عدل نوشروان

بدیده بوسد پیروزی آن رکاب بلند

بروی ساید بخت آن خجسته شادروان

ز باد طبعش و از کوه حلم ، این عجبست

که او به باد سبک برگرفته کوه گران

فضایلش به جهان از در قیاس هواست

نه جای گیرو گرفته جهان کران بکران

همه خصالش پر فایده است چون حکمت

همه کلامش پر معجزه است چون فرقان

از آنکه در همه هستی همی بود موجود

مدیح او بچه ماند به حجت یزدان

امان خلق ضمان کرد جود او ز خدای

امان خواستۀ خویش را نکرد ضمان

نه گر تو خدمت کاهی بکاهد او ز عطا

نه بیشی گنهت عفو او کند نقصان

ایا زمانه شده مقتدیّ همت تو

تو مقتدی و مروّت به نزد تو مهمان

اگر بگوئی جانی که زنده دارد تن

وگر نگوئی عقلی که زنده دارد جان

بتو نشان دهم از تو ز بهر آنکه ترا

بتو شناسند ای شاه جز ترا بنشان

تو از بلندی چرخی و گردش تو هنر

تو از تمامی دهری و جنبش تو امان

بجای جهد قضائی که بشکنی تدبیر

بجای عهد وفایی که نشکنی پیمان

مبارکست بر احرار نام و خدمت تو

مرا نخست پدید آمده است ازین برهان

مرا جوان خرد و پیر بخت بگزیدی

بنام تو خردم پیر گشت و بخت جوان

از آن سپس که نبودم ز خویشتن آگاه

بجاه تو ز من آگاه شد جهان بنشان

چو خویشتن هنر و سیرت تو نام مرا

بگسترید به هندوستان و ترکستان

اگر بگیرد مدحت مرا به سحر حلال

بیاورم که همم قدرتست و هم امکان

نخست یادگر از روزنامه نام منست

به هر کجا سخن پارسی است در کیهان

مرا شناسد لفظ بدیع و وزن غریب

مرا شناسد دعویّ دفتر و دیوان

زبان من به مدیح تو تا دراز شدست

به من دراز نشد دست محنت حدثان

غذا ز نعمت تو خوردم و ز خوان پدر

نه از میانۀ راه و نه از در دکان

موفقم بتو ای شاه و برکشیدۀ تو

وز آفرین تو اندر ایادی و احسان

به دولت تو هم امروز جاه دارم و عزّ

ز خدمت تو بزرگی و نام دارم و شان

ز کس فرو نخورم تا سر تو سبز بود

مرا چه باک بود از فلان و از بهمان

تو ابر رحمتی ای شاه ز آسمان هنر

همی بباری بر بوستان و شورستان

بدین دو جای تو یکسان همی رسی لیکن

ز شوره گرد برآید چو نرگس از بستان

اگر چه درّ باصل از سرشک بارانست

نه درّ بگردد هرجا که برچکد باران

سرشک باران چون در پاک خواهد شد

صدف ستاند ز ابر آن سرشک را بدهان

همیشه تا که تموز و دی است ز آتش و آب

چو از هوا وز خاکست نوبهار و خزان

بخوی نیک ببخش و بروز نیک بکوش

ببخت نیک بباش و بنام نیک بمان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode