لغتنامهابجدقرآن🔍گوگلوزنغیرفعال شود

گنجور

 
عنصری

چگونه برخورم از وصل آن بت دلبر

که سوخت آتش هجرش دل مرا در بر

طمع کند که ز معشوق برخورد عاشق

بدین جهان نبود کار ازین مخالف‌تر

از آنکه عاشق نبوَد کسی که دل ندهد

چو داد دل‌، نتواند گرفت از دلبر

ز بهر وصلش هر حیلتی همی‌سازم

وصال باشد با او مرا به حیله مگر

شدم به‌صورت چنبر‌، چو زلف او دیدم

به‌صورت رسن و اصل آن رسن‌، عنبر

مگر به‌من گذرد هست در مثل که رسن

اگر چه دیر بود بگذرد سوی چنبر

دم تو بر تو شمرده‌ست ناتوانی را

دم شمرده به تیمار بیهده مشمر

چه خیزد از غزل و نعت نیکوان گفتن

چرا نگویی نعت و ثنای خیر بشر

سلالۀ سیر خوب میر ابو یعقوب

که جز بدو نبود قصد مرد خوب‌سیر

نظام فضل و هنر یوسف بن ناصر دین

بزرگوار پسر زان بزرگوار پدر

ز منظرش به‌همه وقت فرّ یزدانی

همی‌درخشد باد آفرین بر آن منظر

ز نیکویی و ز شایستگی که مخبر اوست

گذر نیابد مدح و ثنا از آن مخبر

مثل زنند که جویندۀ خطر بی حزم

از آرزوی خطر در شود به چشم خطر

به‌جهد خدمت او کند که هست خدمت او

به‌صلح و جنگ طلسم توانگری و ظفر

ثنای نیکو بر نام او ببوید خوش

از آن فراوان خوشتر که عود بر مجمر

شده است رای بدیع و لطیف لفظش را

به روشنی و مزه دشمن آفتاب و شکر

ایا سفینه و هم قطب و گنج هر سه بهم

سفینۀ ادب و قطب علم و گنج هنر

ایا وفای تو بندی که نیستش سستی

و یا سخای تو بحری که نیستش معبر

دو کار سخت شگفت اوفتاده بود مرا

کز آن دو کار نی‌ام جز نژند و خسته‌جگر

نبود عبرت بسیار تا ندانستم

کنون‌که دانستم‌، زو بمانده‌ام به‌عبر

به‌من چنان بود اندر نهفت صورت حال

که میر سیر شد از بندهٔ سخن‌گستر

گرانی آمدش از من به دل مگر‌، که چنین

بکاست رسم من و سوی من نکرد نظر

هزار نفرین کردم ز درد بر ایام

هزار مستی کردم ز گردش اختر

ز بس‌که وحشتم آمد دگر نگفتم شعر

به‌رسم خویش و به‌خدمت نیامدم ایدر

دبیر میر ابو سهل گفته بود مرا

به‌ره که شاه سوی بلخ شد همی به‌سفر

که چون نگویی دیگر مدیح میر همی

به‌جشن‌ها و نیایی به‌وقت خویش بدر

ز درد پاسخ دادم که میر خدمت من

همی‌نخواهد و تو نیز ازین سخن بگذر

اگر بخواستی او رسم من نکردی کم

مرا بگفت غلط کرده‌ای بدین اندر

که میر بسیار آزار دارد از تو به‌دل

که تو نکردی از کار ناپسند حذر

گناه تو کنی و هم تو تیز گیری خشم

پس این قضای سدوم است و باشد این منکر

گفتم : این چه حدیث است‌؟ گفت : زین باب

دگر نگویم و پرس این تو از کس دیگر

چو پار پیش تو عبدالملک مرا امسال

به‌شرح گفت حدیث نهفته و مضمر

جوابش آتش بر زد دل مرا به‌دماغ

ز دیدگانم گفتی برون دمید شرر

اگر نگفتم آن شعر جز به‌نام تو من

بدانکه کافرم اندر خدا و پیغمبر

کسی‌که بر تو مزوّر کند حدیث کسان

دهان آنکس پر خاک باد و خاکستر

نگاه کن تو بدین داوری به‌چشم خرد

به‌فضل باش تو اندر میان ما داور

مرا نباید حاجت به‌نقل کردن شعر

که معنی از دل و از طبع من بر آرد سر

زبان من به‌مثل ابر و شعر من مطرست

چو رفت باز نگردد بسوی ابر مطر

شجر شناس دلم را و شعر من گل او

گل شکفته شنیدی که باز شد به‌شجر

مرا نباشد دشواری شاعری کردن

که در محاسن تو عرض کرده‌ام لشکر

سخن توانم گفت اندرو که در دل او

نیافرید خدای جهان ز فضل اثر

بنام تو نتوانم سخن طرازیدن

که فضل تست جهان را ز نائبات سپر

فضایل تو چو ابرست و من صدف که ازو

همی‌ستانم قطره همی‌کنم گوهر

ترا مدیح توان گفت کزیک انگشت

مر آفرین را بسته است صد هزار صور

تو برتری ز معانی و هرچه ما گوییم

که هست خاطر ما زیر و مدحت تو زبر

امیر هر که بود پیش تو همی‌کوشد

که خوب گوید و زشتی بگسترد داور

کسی که مایه ندارد سخن چه داند گفت‌؟

چگونه پرد مرغی که بسته دارد پر

به‌مجلس تو ز بی‌دانشی سخن گوید

به فضل خویش نگر تو به قول او منگر

همیشه تا مه و خورشید روشنند و بلند

چو روز روشن باش و بلند همچون خور

خجسته باد ترا عید و روزه پذرفته

ولی به‌ناز و شادی ، عدو به‌محنت و شر

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عنصری

مراد عالم و شاه زمین و گنج هنر

قوام ملک و نظام هدی و فخر بشر

یمین دولت و دولت بدو فزوده شرف

امین ملت و ملت بدو گرفته خطر

چهار چیز بود در چهار وقت نصیب

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

فسانه گشت و کهن شد حدیثِ اسکندر

سخن نو آر که نو را حلاوتی‌ست دگر

فسانهٔ کهن و کارنامهٔ به دروغ

به کار ناید رو در دروغ رنج مبر

حدیثِ آنکه سکندر کجا رسید و چه کرد

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
عسجدی

بنوبهار جوان شد جهان پیر ز سر

ز روی سبزه بر آورد شاخ نرگس سر

خزان جهان را عهد ار چه کرده بود کهن

بهار عهد جهان باز تازه کرد ز سر

هوا نشاند ببرگ شکوفه در، یاقوت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از عسجدی
خواجه عبدالله انصاری

پلی شناس جهانرا و نو رسیده براو

مکن عمارت و بگذار و خوش ازو بگذر

کرا شنیدی و دیدی که مرگ دادامان

ز خاص و عام و بدو نیک و از صغیر و کبر

اگر هزار بمانی و گر هزار هزار

[...]

ازرقی هروی

بفال سعد و خجسته زمان و نیک اختر

نشسته بودم یک شب بباغ وقت سحر

ز باختر شده پیدا سر طلایۀ روز

کشیده لشکر شب جوق جوق زس خاور

فلک چو بیضۀ عنبر نمود و انجم او

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از ازرقی هروی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه