گنجور

 
عنصری

فرو شکن تو مرا پشت و زلف بر مشکن

بزن تیغ دلم را ، بتیغ غمزه مزن

چو جهد سلسله کردی ز بهر بستن من

روا بود ، بزنخ بر مرا تو چاه مکن

بس آنکه روز رخ تو سیاه کردم روز

شب سیاه بر آن روز دلفروز متن

نظارگان تو از دو لب و خط تو همی

برند قند بخروار و مشک سوده بمن

تو مشک زلفی لیکن ترا ز گل نافه است

تو سر و قدّی لیکن ترا جمال چمن

شکنج روی تو ای ماهروی برزگرست

ز مشک بر گل سوری همی نهد خرمن

چه برزگر که خرد را مشعبدست چنان

که جاودان جهان زو برند حیلت و فن

گهی ز سنبل نو رسته پرده ای دارد

گهی بر آتش رخشنده بر کشد دامن

ترا که ماه زمینی بس از من اینکه کنم

تخلص از غزل تو بمدح شاه ز من

امیر عادل عالم سپهبد مشرق

قوام دولت احرار سید ذوالمن

کلید گنج هنر میر نصر ناصر دین

که جانش از خرد روشنست و از جان تن

نیام حلمش و اندر میان او بأسش

بکوه ماند و اندر میان او آهن

بحلقۀ زره اندر برزمگه تیرش

چنان رود که بدرّد حریر را سوزن

دو خلقت است کف راد شاه را بدو وقت

چنانکه بارد بر دوستان و بر دشمن :

چو جام گیرد بر دوستانش جامه و زر

جو تیغ گیرد بر دشمنان حنوط و کفن

کواکبست هنر فضل و فکرتش گردون

جواهرست هنر فخر و سیرتش مخزن

اگر چه ماده و نر نیست تیغ در کف او

بماده ماند و باشد بمرگ آبستن

بدان شرف که نگیرد ز فضل او معنی

بدان هنر که ندارد بنزد او مسکن

اگر چه سیرت و طبعش ازین جهان زاده است

رواست او را فاضلتر از جهانش وطن

بدان که مرد ز زن زاد ، زن نشد فاضل

بدان درست که فضل است مرد را بر زن