گنجور

 
عنصری

پدید آرد آن سرو بیجاده بر

همی گرد عنبر به بیجاده بر

ز روی و ز بالا و زلف و لبش

خجل شد گل و سرو و مشک و شکر

بت و ماه را نام خوبی مده

که او از بت و مه بسی خوبتر

گره دار زلفش حجاب سمن

زره دار جعدش نقاب قمر

سمن باشد و مشک لیکن چنین

نباشد گره بند و حلقه شمر

همی زلف بر تابد از بیم آنک

درو گم شود ار نتابد کمر

بدیده در از دیدن روی او

نگارست گویی بجای بصر

بمغز اندر از آتش عشق او

شرارست گویی بجای فکر

بتیمار او سال و مه مانده ام

ز دل گشته نومید و جان در خطر

نگاهم که دارد ز بیداد او

مگر خدمت خسرو دادگر

ملک نصر بن ناصر الدین کزو

جهان پر هنر شد ، هنر پر عبر

نشستست رایش بجای خرد

گرفتست عزمش نشان ظفر

پذیره شود جود او پیش آن

که دیبا برون آرد از شوشتر

چو ماران ضحاک تیرش همی

نخواهد غذا جز همه مغز سر

چو مایه برند از کفش زرّ و سیم

کفش کان سیمست یا کان زر

بعصیان دروگر کسی بنگرد

شود مژه در چشم او نیشتر

ایا امر تو رسته اندر قضا

ایا قدر تو بسته اندر قدر

ثنا گوی خود سلک مدح ترا

هم از لفظ تو بر گزیند درر

ز رسم تو آموختم شاعری

بمدح تو شد نام من مشتهر

که بودم من اندر جهان پیش ازین

کرا بود در گیتی از من خبر

ز جاه تو معروف گشتم چنین

من اندر حضر نام من در سفر

ز مال و ز نام تو دارم همی

هم اندر سفر زاد ، هم در حضر

هزار آفرین باد هر ساعتی

بر آن خلق و آن خلق و رسم و سیر

ز فضل تو بر هر زبانی سخن

ز خیر تو در هر مکانی اثر

نه بی جاه تو ملک را قیمت است

نه بی خدمت تو جهانرا خطر

ز فرزانگی رای تو منتخب

وز آزادگی رسم تو مختصر

کمر بسته دیدم ترا زین سپس

نگویم که دریا نبندد کمر

ز تدبیر تست آهن از بهر آن

که هم نفع سازند ازو هم ضرر

بدو بر موافق فزایند خیر

بدو بر مخالف فزایند شر

ایا پادشاهی که تخم سخا

پراکندی اندر بلاد و کور

بحزم بداندیش بر ، عزم تو

بخندد همی چون قضا بر قدر

سده است امشب ای شاه دادش بده

بدو گوهر و هر دو از یکدیگر

یکی آنکه مر چوب را پیش تو

کند عتی تودۀ معصفر

زبانه ش بدود اندر آید چنان

که صبح اندر آید بر وی سحر

فلک نی ولیکن چو عالی فلک

شجر نی ولیکن چو زرّین شجر

مشجر بیاقوت و رخشان ازو

جهان سر بسر خاور و باختر

دگر آنکه با جان بیامیزد او

در اندیشه از شادی آرد حشر

ز تبت بمغز اندرش کاروان

ز عسکر بطبع اندر او را شکر

بدیل جوانی حریف ظریف

معین سخاوت رفیق هنر

چو اخلاق تو از محامد غنی

چو آثار تو از فواید زبر

بدان چشم خوش کن بدین شاد جان

بدین دست یازو سوی آن نگر

تو پیرایۀ دولت و ملک را

بمان تا بماند بگیتی مدر

گشاده بطبع و گشاده بدل

گشاده بدست و گشاده بدر

بشادی بباش و بنیکی بزی

برادی ببخش و بشادی بخور