گنجور

 
۳۰۶۱

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴

 

... دانم که کست تحفه ازین کم نپذیرد

بار غم من صبر نپذرفت و عجب نیست

بر کوه اگر عرض کنی هم نپذیرد ...

خاقانی
 
۳۰۶۲

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۸

 

... من چون بنفشه بر سر زانو نهاده سر

زانو بنفشه رنگ تر از لب هزار بار

همچون بنفشه کز تف آتش بریخت خوی ...

خاقانی
 
۳۰۶۳

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹

 

... ای مرد با شکوفه چه سازم طریق انس

این بس مرا که دیده من شد شکوفه بار

جانم شکوفه وار شکافان شد از هوس ...

خاقانی
 
۳۰۶۴

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۲

 

کو صبح که بار شب کشیدم

در راه بلا تعب کشیدم ...

خاقانی
 
۳۰۶۵

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۲

 

... از ره روان حضرت او بازمانده ایم

از کاروان گسسته و بار اوفتاده ایم

در صدر دیده ای که چه اقبال دیده ایم ...

... از من دواسبه قافله صبر درگذشت

ما در میان راه و غبار اوفتاده ایم

اندر بلا همی کندم آزمون بلی ...

خاقانی
 
۳۰۶۶

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۴

 

... هست غمم بی کنار لهو چه جویم

چون به در اختیار نیست مرا بار

گرد سرا پرده مراد چه پویم ...

خاقانی
 
۳۰۶۷

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶

 

... گر هیچ رسد بر دل دندان سگ کویش

تشریف سر دندان هر بار نیندیشم

ور جان ز بن دندان در عرض لبش آرم ...

خاقانی
 
۳۰۶۸

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۵

 

... که چون تو مجلس آرایی نمی بینم نمی بینم

به هر اشکی که از رشکت فرو بارم به هر باری

کنارم کم ز دریایی نمی بینم نمی بینم ...

... که چون تو سرو بالایی نمی بینم نمی بینم

ننالیدم ز تو هرگز ولی این بار می نالم

که زحمت را محابایی نمی بینم نمی بینم ...

خاقانی
 
۳۰۶۹

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۹

 

... بلبلان خوبی صیاد بیان خواهم کرد

اگر این بار سلامت به گلستان برسم

قطره اشکم و اما ز فراوانی ضعف ...

خاقانی
 
۳۰۷۰

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۲

 

... ذخیره زین فزون نتوان نهادن

به کتف عمر میکش بار محنت

که بر دهر حرون نتوان نهادن ...

خاقانی
 
۳۰۷۱

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۴

 

ای چشم پر خمارت دلها فگار کرده

وی زلف مشک بارت جان ها شکار کرده

از روی همچو حورت صحرا چو خلد گشته ...

... پشت در تو هر شب خاقانی از هوایت

دو چشم نرگسین را خونابه بار کرده

خاقانی
 
۳۰۷۲

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۶

 

... کم کرده ای و در سخن زر فزوده ای

باری اگر طویله عمرم گسسته ای

چشم مرا طویله گوهر فزوده ای

هردم هزار بار به خونم نشانده ای

روزی که سوز هجران کمتر فزوده ای ...

خاقانی
 
۳۰۷۳

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۴

 

... هم عقد پروین داشتی هم طوق جوزا یافتی

گر شانه در زلف آردی از شانه دلها باردی

ور آینه برداردی آیینه جان ها یافتی ...

... بودی که روزی ناگهش ار خصم تنها یافتی

در بار می در پای او از دیده هم بالای او

گر در جوار رای او دل صدر والا یافتی ...

خاقانی
 
۳۰۷۴

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۲

 

دوست داری که دوستدار کشی

هر دلی را هزار بار کشی

تو گرفتار عشق را ز نهان ...

خاقانی
 
۳۰۷۵

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۴

 

... تو نیز آموختی از شاه ایران کز خداوندی

نمی پرسد که ای طوطی شکر بار من چونی

خاقانی
 
۳۰۷۶

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۵

 

... یا زاد شوخ تر ز تو فرزند مادری

گر بگذرم به کوی تو روزی هزار بار

بینم نشسته بر سر کویت مجاوری ...

خاقانی
 
۳۰۷۷

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۹

 

... جرعه می را دو مهمان برنتابد هر دلی

سر بنه تا درد سر برخیزد و بار کلاه

کز پی سر طوق و فرمان برنتابد هر دلی ...

خاقانی
 
۳۰۷۸

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۴

 

گر بر در وصالت امید بار بودی

بس دیده کز جمالت امیدوار بودی ...

... رفتی چو آن گل ما از بهر صید گلشن

گل را به چشم بلبل کی اعتبار بودی

خاقانی ار نبودی مداح خوبی تو ...

خاقانی
 
۳۰۷۹

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۷

 

... جز عاشق گلخنی نیابی

بار دل من تویی که جز گل

بار گل خوردنی نیابی

در سینه آتشین طلب دل ...

خاقانی
 
۳۰۸۰

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۱

 

دلم خاک تو شد گو باش من خون می خورم باری

ز دست این دل خاکی به دست خون درم باری

مرا مهره به کف ماند تو را داو روان حاصل

تو نو نو کعبتین میزن که من در ششدرم باری

گر از من رخ نهان کردی سپاس حق کنون کردم

سپاس زندگانی نیست بی تو بر سرم باری

مرا گر خال گندم گونت جوجو می کند گو کن

من آن جو سنگ خالت را به صد جان می خرم باری

مپوش آن رخ ز من کآخر ز من نگزیرد آن رخ را

که آن رخ آینه سیماست من خاکسترم باری

مرا دردی است ناپرسان مپرس از من که سربسته

چه شب ها زنده می دارم چه تب ها می برم باری

چو آهی برکشم از دل مگو ای دوست دشمن خور

چه جای دشمن است ای دوست خود را می خورم باری

دلم گر باز می ندهی دل دیگر به وامم ده

که بر خاک عراق این بار بی دل نگذرم باری

جهان گفتی سفالی دان که خاقانی است ریحانش

جهان را گرچه ریحانم تو را خاک درم باری

به لشکرگاه دارم روی وبر سلطان فشانم جان

گر آن دریاست وین خورشید من نیلوفرم باری

خاقانی
 
 
۱
۱۵۲
۱۵۳
۱۵۴
۱۵۵
۱۵۶
۶۵۵