گنجور

 
خاقانی

دل بشد از دست دوست را به چه جویم

نطق فروبست، حال دل به چه گویم

نیست کسم غم‌گسار، خوش به که باشم

هست غمم بی‌کنار لهو چه جویم

چون به در اختیار نیست مرا بار

گرد سرا پردهٔ مراد چه پویم

زخم بلا را چو کعبتین همه چشمم

زنگ عنا را چو آینه همه رویم

از درِ من عافیت چگونه درآید

چون نشود پای محنت از سر کویم

بس که شدم کوفته در آتش اندوه

گوئی مردم نیَم که آهن و رویم

تیره شد آبم ز بس درنگ در این خاک

کاش اجل سنگ برزدی به سبویم

بخت ز من دست شُست شاید اگر من

نقش امید از رخ مراد بشویم

چون دل خود را به غم سپارم ازین روی

دشمن خاقانیم مگر که نه اویم

 
 
 
زبان با ترانه