گنجور

 
خاقانی

هرگز بود به شوخی چشم تو عبهری

یا راست‌تر ز قد تو باشد صنوبری

یا داشت خوبتر ز تو معشوق، عاشقی

یا زاد شوخ‌تر ز تو فرزند، مادری

گر بگذرم به کوی تو روزی هزار بار

بینم نشسته بر سر کویت مجاوری

یا دست بر دلی ز تو یا پای در گلی

یا باد در کفی ز تو یا خاک بر سری

کردی ز بیدلی تو مرا در جهان سمر

نی بی‌دلی است چون من و نی چون تو دلبری

نی چون من است در همه عالم ستم‌کشی

نی چون تو هست در همه گیتی ستم‌گری

پران شود ز زیر کله زاغ زلف تو

تا بر پرد ز بر دل من چون کبوتری

زان زلف عنبرینت رخم چنبری شود

تا پشت من خمیده شود همچو چنبری

گفتی چرا کشی سر زلف معنبرم

گویم که سازمش ز دل خویش مجمری

گوئی که شکر منت آید به آرزو

گویم حدیث در دهنت باد شکری