گنجور

 
۲۳۴۱

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲۸

 

دشمن خویشیم و یار آنک ما را می کشد

غرق دریاییم و ما را موج دریا می کشد

زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین می دهیم ...

مولانا
 
۲۳۴۲

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۴

 

... در وجود این جمله بند و در عدم چندین گشاد

این عدم دریا و ما ماهی و هستی همچو دام

ذوق دریا کی شناسد هر که در دام اوفتاد

هر که اندر دام شد از چار طبع او چارمیخ ...

مولانا
 
۲۳۴۳

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۵

 

... شب ز اخوان صفا ناگه چنین روزی بزاد

موج زد دریا نشانی یافت زین شب آسمان

آن نشان را از تفاخر بر سر و رو می نهاد ...

... زان که هر جا کوست ساقی کس نماند بر سداد

جوش دریای عنایت ای مسلمانان شکست

طمطراق اجتهاد و بارنامه اعتقاد ...

مولانا
 
۲۳۴۴

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۹

 

... عشق تو حیران کند دیدار تو خندان کند

زانک دریا آن کند زیرا که گوهر این کند

از میان دل صبوحی کآفتابت تیغ زد ...

مولانا
 
۲۳۴۵

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۱

 

... یک دمت سازد قزلبک یک دمت صارو کند

موج آن دریا مجو کو را مدد از جو بود

آن بجو کز نور جان دو پیه را دو جو کند ...

مولانا
 
۲۳۴۶

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۴

 

... این شراب و نقل و حلوا هم خیال احولست

اندر آن دریای بی پایان به جز دریا نبود

یک زمان گرمی به کاری یک زمان سردی در آن ...

مولانا
 
۲۳۴۷

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۲

 

... مثل کحل عزیزی شه ما در بصر آید

چو در این چشم درآید شود این چشم چو دریا

چو به دریا نگرد از همه آبش گهر آید

نه چنان گوهر مرده که نداند گهر خود ...

مولانا
 
۲۳۴۸

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۰

 

همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد

چو فرو شدم به دریا چو تو گوهرم نیامد

سر خنب ها گشادم ز هزار خم چشیدم ...

مولانا
 
۲۳۴۹

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۴

 

... همه کبریا برون شد همه کبریا درآمد

همه خانه ها که آمد در آن به سوی دریا

چو فزود موج دریا همه خانه ها درآمد

همه خانه ها یکی شد دو مبین به آب بنگر ...

مولانا
 
۲۳۵۰

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۸

 

... چاشنی و مزه را صورت و رنگی نبود

عشق شاخیست ز دریا که درآید در دل

جای دریا و گهر سینه تنگی نبود

ساحل نفس رها کن به تک دریا رو

کاندر این بحر تو را خوف نهنگی نبود ...

مولانا
 
۲۳۵۱

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۲

 

... گه چو صهبا بزم شادی می نهد

گه چو دریا درفشانی می کند

گه چو روح الله طبیبی می شود ...

مولانا
 
۲۳۵۲

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۶

 

... تا شود چوب چو ثعبان چه شود

ور برآری ز تک دریا گرد

چو کف موسی عمران چه شود ...

مولانا
 
۲۳۵۳

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۰

 

... کو خورد عالمی را وانگه همان عصا شد

یک گوهری چون بیضه جوشید و گشت دریا

کف کرد و کف زمین شد وز دود او سما شد ...

مولانا
 
۲۳۵۴

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۳

 

... غم های عالم او را شادی دل فزاید

دریا پیش ترش رو او ابر نوبهارست

عالم بدوست شیرین قاصد ترش نماید ...

... گاهی منش ستایم گاه او مرا ستاید

تا چون صدف ز دریا بگشاید او دهانی

دریای ما و من را چون قطره دررباید

مولانا
 
۲۳۵۵

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۳

 

مر بحر را ز ماهی دایم گزیر باشد

زیرا به پیش دریا ماهی حقیر باشد

مانند بحر قلزم ماهی نیابی ای جان ...

... پایش ز روی نخوت فوق اثیر باشد

آن ماهیی که دریا کار کسی نسازد

الا که رای ماهی آن را مشیر باشد ...

مولانا
 
۲۳۵۶

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۷

 

... بی زحمت مصادره زرها همی دهند

هر دل که تشنه ست به دریا همی برند

وان را که گوهرست گهرها همی دهند ...

مولانا
 
۲۳۵۷

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۹

 

... زر من آن نقد خوش عیار نه این بود

شاه چو دریا خزینه اش همه گوهر

لیک شهم را خزینه دار نه این بود ...

مولانا
 
۲۳۵۸

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۱

 

سخن که خیزد از جان ز جان حجاب کند

ز گوهر و لب دریا زبان حجاب کند

بیان حکمت اگر چه شگرف مشعله ایست

ز آفتاب حقایق بیان حجاب کند

جهان کفست و صفات خداست چون دریا

ز صاف بحر کف این جهان حجاب کند ...

مولانا
 
۲۳۵۹

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴۰

 

... که آفتاب ستا چشم خویش را بستود

ستایش تو چو دریا زبان ما کشتی

روان مسافر دریا و عاقبت محمود

مرا عنایت دریا چو بخت بیدارست

مرا چه غم اگرم هست چشم خواب آلود

مولانا
 
۲۳۶۰

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۸۷

 

... آن همه بانگ ناشنید آید

چه شود بیش و کم از این دریا

بنده گر پاک وگر پلید آید

هر که رو آورد بدین دریا

گر یزیدست بایزید آید

مولانا
 
 
۱
۱۱۶
۱۱۷
۱۱۸
۱۱۹
۱۲۰
۳۷۳