گنجور

 
مولانا

بدرد مرده کفن را به سر گور برآید

اگر آن مرده ما را ز بت من خبر آید

چه کند مرده و زنده چو از او یابد چیزی

که اگر کوه ببیند بجهد پیشتر آید

ز ملامت نگریزم که ملامت ز تو آید

که ز تلخی تو جان را همه طعم شکر آید

بخور آن را که رسیدت مهل از بهر ذخیره

که تو بر جوی روانی چو بخوردی دگر آید

بنگر صنعت خوبش بشنو وحی قلوبش

همگی نور نظر شو همه ذوق از نظر آید

مبر امید که عمرم بشد و یار نیامد

بگه آید وی و بی‌گه نه همه در سحر آید

تو مراقب شو و آگه گه و بی‌گاه که ناگه

مثل کحل عزیزی شه ما در بصر آید

چو در این چشم درآید شود این چشم چو دریا

چو به دریا نگرد از همه آبش گهر آید

نه چنان گوهر مرده که نداند گهر خود

همه گویا همه جویا همگی جانور آید

تو چه دانی تو چه دانی که چه کانی و چه جانی

که خدا داند و بیند هنری کز بشر آید

تو سخن گفتن بی‌لب هله خو کن چو ترازو

که نماند لب و دندان چو ز دنیا گذر آید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۷۶۲ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
امیرخسرو دهلوی

خرم آن روز که دیدار تو پیش نظر آید

ضایع آن عمر که بی دیدن رویت به سر آید

چه خبر مرده دلان را ز خراش جگر من؟

درد جایی ست که پیکان به دل جانور آید

دل گم گشته ما را خبر، ای دوست، چه پرسی؟

[...]

صفایی جندقی

نکهت نافه ز انفاس نسیم سحر آید

گویی از غارت آن سلسله نافه گر آید

مویی افتاده ز گیوس تو در دست صبا را

کاین چنین غالیه گستر به همه بوم و بر آید

تویی آن گلبن بیخار که از شوق تماشا

[...]

شهریار

گر به پیرانه سرم بخت جوانی به سر آید

از در آشتیَم آن مه بی‌مهر درآید

آمد از تاب و تبم جان به لب ای کاش که جانان

با دم عیسویم این دم آخر به سر آید

خوابم آشفت و چنان بود که با شاهد مهتاب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه