گنجور

 
مولانا

عشق اکنون مهربانی می‌کند

جان جان امروز جانی می‌کند

در شعاع آفتاب معرفت

ذره ذره غیب دانی می‌کند

کیمیای کیمیاسازست عشق

خاک را گنج معانی می‌کند

گاه درها می‌گشاید بر فلک

گه خرد را نردبانی می‌کند

گه چو صهبا بزم شادی می‌نهد

گه چو دریا درفشانی می‌کند

گه چو روح الله طبیبی می‌شود

گه خلیلش میزبانی می‌کند

اعتمادی دارد او بر عشق دوست

گر سماع لن ترانی می‌کند

اندر این طوفان که خونست آب او

لطف خود را نوح ثانی می‌کند

بانگ انانستعین ما شنید

لطف و داد و مستعانی می‌کند

چون قرین شد عشق او با جان‌ها

مو به مو صاحب قرانی می‌کند

ارمغان‌های غریب آورده است

قسمت آن ارمغانی می‌کند

هر که می‌بندد ره عشاق را

جاهلی و قلتبانی می‌کند

سرنگون اندررود در آب شور

هر که چون لنگر گرانی می‌کند

تا چه خوردست این دهان کز ذوق آن

اقتضای بی‌زبانی می‌کند

 
 
 
غزل شمارهٔ ۸۲۲ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سعدی

هر که بی او زندگانی می‌کند

گر نمی‌میرد گرانی می‌کند

من بر آن بودم که ندهم دل به عشق

سروبالا دلستانی می‌کند

مهربانی می‌نمایم بر قدش

[...]

بیدل دهلوی

اینکه طاقت‌ها جوانی می‌کند

ناتوانی‌، ناتوانی می‌کند

گر همه خاک از زمین‌گردد بلند

بر سر ما آسمانی می‌کند

بسکه فطرتها ضعیف‌ افتاده است

[...]

آشفتهٔ شیرازی

خضر گر خوش زندگانی می‌کند

زندگانی جاودانی می‌کند

گر ببیند ساعد و تیغ تو را

کی به کشتن سرگرانی می‌کند

غمزه تو در نگاهش مضمر است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه