گنجور

 
۲۳۲۱

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۳

 

... کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست

خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان

کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خاست

بلک به دریا دریم جمله در او حاضریم

ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست

آمد موج الست کشتی قالب ببست ...

مولانا
 
۲۳۲۲

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۴

 

... نوبت لطف و عطاست بحر صفا در صفاست

درج عطا شد پدید غره دریا رسید

صبح سعادت دمید صبح چه نور خداست ...

مولانا
 
۲۳۲۳

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۸

 

... جهان پرست ز نقش وی او مصور نیست

صلاح ذره صحرا و قطره دریا

بداند و مدد آرد که علم او کر نیست ...

مولانا
 
۲۳۲۴

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۰

 

... دوست چو بالاست به بالا خوشست

در بن دریا به تک آب تلخ

در طلب گوهر رعنا خوشست ...

مولانا
 
۲۳۲۵

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۶

 

... دست زنید ای صنمان دست دست

ماهی و دریا همه مستی کنند

چونک سر زلف تو افتاده شست ...

مولانا
 
۲۳۲۶

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۴

 

... کار آن کسی دارد که او غرقابه آن آه شد

چون غرق دریا می شود دریاش بر سر می نهد

چون یوسف چاهی که او از چاه سوی جاه شد ...

مولانا
 
۲۳۲۷

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۷

 

... وین عالم بی اصل را چون ذره ها برهم زند

عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود

آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند ...

... گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد

گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند

خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی ...

مولانا
 
۲۳۲۸

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۳

 

... گاه به صد لابه مرا خواند تا محضر خود

گاه چو کشتی بردم بر سر دریا به سفر

گاه مرا لنگ کند بندد بر لنگر خود ...

... حارس آن گوهر جان بودم روزان و شبان

در تک دریای گهر فارغم از گوهر خود

چند صفت می کنیش چونک نگنجد به صفت ...

مولانا
 
۲۳۲۹

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۵

 

... چه دانی تو که درد او چه دستان و قدم دارد

ز درد او دهان تلخ است هر دریا که می بینی

ز داغ او نکو بنگر که روی مه رقم دارد ...

... کسی برخورد از استا که او را محترم دارد

خمش کن کاندر این دریا نشاید نعره و غوغا

که غواص آن کسی باشد که او امساک دم دارد

مولانا
 
۲۳۳۰

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۷

 

... مسلم گشت جان بخشی تو را وان دم تو را باشد

که دریا را شکافیدن بود چالاکی موسی

قبای مه شکافیدن ز نور مصطفی باشد ...

مولانا
 
۲۳۳۱

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۹

 

... میی آمد میی آمد که دفع هر خمار آمد

کفی آمد کفی آمد که دریا در از او یابد

شهی آمد شهی آمد که جان هر دیار آمد ...

مولانا
 
۲۳۳۲

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۱

 

... و من گر هم نمی نالم دلم بیمار می ماند

در این دریای بی مونس دلا می نال چون یونس

نهنگ شب در این دریا به مردم خوار می ماند

بدان سان می خورد ما را ز خاص و عام اندر شب ...

مولانا
 
۲۳۳۳

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۴

 

... دلی خواهیم چون دوزخ که دوزخ را فروسوزد

دو صد دریا بشوراند ز موج بحر نگریزد

ملک ها را چه مندیلی به دست خویش درپیچد ...

... ز عرشش این ندا آید بنامیزد بنامیزد

چو او از هفتمین دریا به کوه قاف رو آرد

از آن دریا چه گوهرها کنار خاک درریزد

مولانا
 
۲۳۳۴

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۳

 

... دو سه حرف چو دندانه بر آن جمله کلید آید

یکی لوحیست دل لایح در آن دریای خون سایح

شود غازی ز بعد آنک صد باره شهید آید

غلام موج این بحرم که هم عیدست و هم نحرم

غلام ماهیم که او ز دریا مستفید آید

هر آن قطره کز این دریا به ظاهر صورتی یابد

یقین می دان که نام او جنید و بایزید آید

درآ ای جان و غسلی کن در این دریای بی پایان

که از یک قطره غسلت هزاران داد و دید آید

خطر دارند کشتی ها ز اوج و موج هر دریا

امان یابند از موجی کز این بحر سعید آید ...

مولانا
 
۲۳۳۵

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۵

 

... مرا مطرب چنان باید که زهره پیش او میرد

یکی پیمانه ای دارم که بر دریا همی خندد

دل دیوانه ای دارم که بند و پند نپذیرد ...

مولانا
 
۲۳۳۶

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۶

 

... به ذات حق که آن عاشق از این هر دو به درباشد

ز دریا نیست جوش او که در بس یتیمست او

از این کان نیست روی او اگر چه همچو زر باشد ...

مولانا
 
۲۳۳۷

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۲۳

 

... ای سینه بی کینه غوغات مبارک باد

این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد

دریاش همی گوید دریات مبارک باد

ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد ...

مولانا
 
۲۳۳۸

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۸

 

... ملول اسرار را محرم نگردد

چو ماهی باش در دریای معنی

که جز با آب خوش همدم نگردد

ملالی نیست ماهی را ز دریا

که بی دریا خود او خرم نگردد

یکی دریاست در عالم نهانی

که در وی جز بنی آدم نگردد ...

مولانا
 
۲۳۳۹

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۳

 

... بود انصاف و انصاف آن پسندد

دلا می جوش همچون موج دریا

که گر دریا بیارامد بگندد

چو خورشیدی و از خود پاک گشتی ...

مولانا
 
۲۳۴۰

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۷

 

... دو چشم من چو جیحون شد ز گریه

که آن گوهر در این دریا کجا شد

ز ماه و زهره می پرسم همه شب ...

مولانا
 
 
۱
۱۱۵
۱۱۶
۱۱۷
۱۱۸
۱۱۹
۳۷۳