ahmad f در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۵۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵:
این غزل خیلی زیرکانه و دو پهلو، و نوعی تشبیه از طوطی الاسرار به کار رفته و حافظ خودش رو در بالاترین مقام شهود قرار داده و خودش رو منبع الهام اسرار برای صوفیانی که به دنبال حق میگردند معرفی کرده.
حافظ در اینجا به خوبی بالا تر بودن عرفان خودش رو از عرفان های صوفی و قلندری تشریح میکنه و با تشبیهات طعنه آمیز به صوفیان افراطی در افیون، خودش رو معرفی میکنه و به خوانندهی غزل میگه نیازی نداری مثل صوفیان افیون مصرف کنی، هرچه الهام نیاز داری حافظ به تو میدهد.
حافظ خود را بدیل معنوی افیون میداند؛ یعنی آنچه صوفی با بنگ میجوید، در شعر حافظ بینیاز از ماده حاصل میشود.
برای درک طعنه های غزل باید موارد تاریخی زیر را بدانید:
طوطی اسرار: یکی از نام های گیاه شاهدانه
بذر البنج(بنگ، سبزک، سر السرار): یک گیاه با گل های زرد و گاهی ارغوانی و دارای دانه هایی است که به دانه های آن دانه بنگ گفته میشده. همچنین سربازان اسکندر نیز از این دانه مصرف میکردند و وحشیانه بدون احساس زخم میجنگیدند. این دانه در مراسم جادوگری و احضار جن و طلسم و جادو توسط جادوگران استفاده میشده. نام های دیگر آن سبزک، و سر الاسرار است. نقلی از شمس تبریزی در انتقاد تصوف و قلندری داریم که میگوید:
یاران ما به سبزک گرم شوند.آن خیال دیوست. دیو همان جن کافر است که با جادوگران همکاری دارد.
شخصی به نام خراسانی مصرف گیاه شاهدانه را وارد تصوف کرد اما گفت برای او نام های دیگری بگذارند و مردم را از وجود آن آگاه نکنند، از جمله: حبه خضرا, حشیش، بنگ، برگ السرار و طوطی الاسرار.
دراویش گاهی در ازای هدیه و مبلغی که میگرفتند تحفهی سبزی هم هدیه میدادند.
اشارهی دیگری از حافظ در این زمینه داریم:
زان حبّهی خضرا خور، کز رویِ سبکروحی
هرکـاو بِخورَد یک جو، بر سیخ زَند سیمرغ
زان لقمه که صوفی را، در معرفت اندازد
یک ذرّه و صد مَستی، یک دانه و صد سیمرغ
حبهی خضرا نام دیگر گیاه شاهدانه در قدیم است که برای مخفی ماندن ماهیت گیاه شاهدانه از این اسم استفاده میشده. در عربی به «بنه» حبه خضرا گفته میشود. بنه در ایران نام های دیگری نیز دارد: کلخونگ، بنک، ونوشک
حافظ در اینجا با تشبیه خود به افیون تصوف میگوید طوطی اسرار منم و تمام الهامی که صوفی و درویش با افیون دنبالش میگرده در ابیات حافظ هست، اگر در کنار مستی عرفانی خودت شعر حافظ بخونی کار همون طوطی اسرار یا همون شاهدانه یا «حشیش» رو میکنه و تو رو به اسرار میرسونه و مثل افیون در مستیِ عرفانیِ تو عمل میکنه.
در واقع در اینجا حافظ به تصوف طعنه آمیز میگه شهود منم، نه افیون. مخصوصاً عرفان ابن عربی که شعر معروفشان این است:
بنگی زدیم و سر انالحق شد آشکار
ما را به این گیاه ضعیف این گمان نبود
بذر البنج یا همان بنگ کم کم با شاهدانه از یک نوع در عموم دیده میشد اما با هم تفاوت دارند. اما حافظ از این نام طوطی اسرار برای این طعنه استفاده کرده چون به تشبیه یک شاعر نزدیکتر بوده. اما با این وجود مصرف شاهدانه نیز در بین تصوف افراطی وجود داشته.
حافظ در این غزل، با زبانی چندلایه، هم به عرفان افراطی طعنه میزند، هم خود را بهعنوان منبع الهام و شهود معرفی میکند، و هم با بهرهگیری از رمزگان خراباتگرایانه، خواننده را به مستی بینیاز از ماده دعوت میکند.
در این غزل، حافظ نهتنها طوطی الاسرار را از قفس ماده رها میکند، بلکه خود را بهعنوان طوطیِ گویایِ اسرار معرفی میکند—بینیاز از سبزک و بنگ، و سرشار از شکر منقار شعر.
محسن عبدی در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۴۶ دربارهٔ نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر » بخش ۴ - حکایت دو - رودکی و قصیدهٔ بوی جوی مولیان:
داستان معروف شعر رودکی
بسیار زیباست.
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۷:۲۱ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۵:
دل عطار ز شوق تو چنانست
محمود صبورنیا در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۵۹ دربارهٔ باباطاهر » دوبیتیها » دوبیتی شمارهٔ ۲۱:
ته که میشی بهمو چاره بیاموج
که این تاریک شوان را چون کرِم روج
گهی واجم که کی این روج آیو
گهی واجم که هرگز وا نهای روج
☘☘☘تو که رفتی مرا چاره بیاموز
شب تاریک را چون می برم روز
گهی گویم چرا این روز نآید
گهی گویم نیاید هرگز این روز
برگردان -محمودصبورنیا(نوا)
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۶:۳۹ دربارهٔ عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۴:
عطّار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۴
هر روز ، غمِ عشقَت ، بر ما حشَر انگیزد
صد واقعه پیش آرد ، صد فتنه برانگیزدعشقت ، که ازو دل را ، پُر خونِ جگر دیدم
اندوهِ دلافزایَت ، تَفِّ جگر انگیزدهرگه که برون آید ، از چشمِ تو ، اخباری
تا چشم زنی بر هم ، از سنگ برانگیزدسرخیِّ لبِ لعلَت ، سرسبزیِ جان دارد
سُودایِ سرِ زلفَت ، صفرایِ سر انگیزدچون پستهٔ شیرینَت ، شوری چو شکَر دارد
هر لحظه به شیرینی ، شوری دگر انگیزدعطّار به وصفِ تو ، چون بحر ، دلی دارد
کان بحر چو موج آرد ، سیلِ گهر انگیزد
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۵۷ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۴:
نیّر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۴
تُرکِ چشمَت ، چُو کمین از پیِ نخجیر کند،
شیوۀ هر نگه اش ، کارِ دُو صد تیر کنددلِ سُودازده را ، چاره ز زنجیر گذشت،
تا دگر حلقۀ زلف تو ، چه تدبیر کندپرده بردار ، که از شعشعۀ طلعتِ تو،
کَس به رویَت نتواند ، نظری سیر کندآنچه شیرانِ قوی پنجه ، به نخجیر نکرد،
آهو وَش ، چشمِ خطاکارِ تو ، با شیر کندنادر ، از دستِ تو ، جانی به سلامت برود،
حَشَمِ زلفِ تو ، زاین دست ، که شبگیر کندوقتِ آن است ، که طبلِ لِمَن المُلک زند،
چشمَت ، این کار که در شیوۀ تسخیر کنددل به صد عشوه کند صید ، ندارد نگه اش،
"نیر" ، این حالتِ طفلانه ، مرا پیر کند
سیدمحمد جهانشاهی در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۴۰ دربارهٔ نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۶۲:
نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۶۲
هر صباحَم ، که رَه از خانۀ خمّار افتد،
خُم و ساقیّ و صراحی ، همه از کار افتدیار مهمانِ من است امشب و دانی ساقی،
که چنین وقت در این بزم ، چه در کار افتدمطربا پای فرو کوب و بزن چنگ به چنگ،
شیخ را گو ، ز حسد ، کِیک به شلوار افتددامنِ خیمه بچینید ، که از وجدِ سماع،
آسمان چرخ زند ، بلکه ز رفتار افتدبس کن ای غمزۀ مستانه ، ز صیدِ دلِ خلق،
ترسمَش ، چشم به چشم آید و بیمار افتدپایِ صدق اَر به خرابات نهد ، واعظِ مست،
غالب آن است ، که مِی نوشد و هُشیار افتدباز کن زلفِ چلیپا ، که سحرخیزان را،
سُبحه درهم گسَلَد ، کار به زنّار افتددل شد آسیمه ز چشمَت به سویِ زلف ، که خلق،
کج کند رَه ، چُو یکی مست به بازار افتدمَهِل آن زلف ، که بر دُورِ زنخدان آید،
ترسمَش خَم شده ، در چاه نگونسار افتد
امیرحسین صدری در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۲:۱۸ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۰۹ - حکایت آن دو برادر یکی کوسه و یکی امرد در عزب خانهای خفتند شبی اتفاقا امرد خشتها بر مقعد خود انبار کرد عاقبت دباب دب آورد و آن خشتها را به حیله و نرمی از پس او برداشت کودک بیدار شد به جنگ کی این خشتها کو کجا بردی و چرا بردی او گفت تو این خشتها را چرا نهادی الی آخره:
یعنی اون سه تا موی روی چونهی کوسه ، فر الهی است که مثل کوه میمونه و از حوادث جلوگیری میکنه.
وجوه جمع مکسر وجه به معنای چهره هست.
احمد خرمآبادیزاد در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۱:۵۳ دربارهٔ خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۱:
اینکه شاعر در مصرع نخست بیت شماره 1 میگوید «نفس صبح آمد و سلام ترا نرسانید»، نشان میدهد که مصرع دوم–در انطباق با نسخۀ عبدالرسولی–باید چنین باشد.
«بوی تو بیاورد و پیامت نرسانید»
کل بیت شماره 2 نیز، درستی این شکل را تایید میکند؛ یعنی به روشنی نشان میدهد «نفس صبح از کوی دلدار آمده و بوی او را با خود آورده است» (چون رساندن بو در اختیار دلدار نیست).
مفهوم بیت شماره 1: با آنکه نفس صبح از کوی یار آمده، نه سلامی رسانده و نه پیامی
*تنها با نگرش سیستمی است که میتوان به نتیجه بهتر ودقیقتر رسید.
نردشیر در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۰:۵۳ دربارهٔ شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲:
چه حسن کچل چه کچل حسن
علی رنجبران در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۵۰ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۴ - گفتار اَندر آفرینشِ مَردُم:
در مصرع" نُخُستینِ فِطرَت پَسینِ شُمار " به نظر کلمه فطرت می تواند با کلمه "فکرت" جایگزین شود
دلیل اینکه مقصود فردوسی بزرگ اشاره به این بوده که انسان در بین آفریده شدگان نخستین اندیشمند است که در مرحله آخر (پسین شمار) آفریده شده است، همو که طبق مصرع دوم:
" تویی خویشتَن را به بازی مَدار" در زندگی خود صاحب اختیار است
شبگرد در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۲۱ دربارهٔ فیروز مشرقی » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱:
فرخال: فرخاک؛ مویی بیحرکت و بیشِکَن و فروهشته.
شبگرد در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۹:۱۹ دربارهٔ فیروز مشرقی » قطعات » شمارهٔ ۳:
خط: ریش، محاسن، موهای تازهای که بر چهره میروید.
تاب: به پیچ و خمِ کمند گویند؛ و در اینجا احتمالاً منظور، صرف، کمند و بند است.
پَرَن: خوشهی پروین، چند ستارهای که یکجا جمع شدهاند.
شایوَرد: هالهی ماه؛ هالهای نورانی که گرد ماه را احاطه میکند.
عرب عامری.بتول در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۸:۳۹ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰۹:
درود.
پیامبر همیشه در جای مشخصی به ستون چوبی تکیه می دادند و سخنرانی می کردند. چیزی شبیه منبر ساختند تا پیامبر زمان سخنرانی، روی آن بنشینند.
ستون چوبی از این که صدای پیامبر (ص) را شنید و او را در کنار خود ندید، مثل کودکی، که از مادرش جدا شده باشد، ناله سر داد. از این رو حضرت آن ستون را حنّانه خواند و بنا بر درخواست ستون، که با پیامبر (ص) به سخن آمده بود، فرمود تا ستون را دفن کردند، باشد که در روز محشر ستون نیز مانند سایر موجودات از جای خود برخیزد و جزء درختان سرسبز بهشتی شود. در این شعر، مولانا به زیبایی تمام داستان گفت وگوی آن ستون با حضرت پیامبر (ص)، و پرسش پیامبر (ص) از اُستن و پاسخ زیبای او، که طالب جاودانگی شد، را آورده است.
ali solgi در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۸:۱۴ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳۸:
قصه وغم درصورت فکرکردن به گذشته بوجود میاید واصلا جایز نیست وتنها غم دین خداوپیفمبر جایزاست یعنی قصه اینوبخوری که چراازکتاب خداسنت پیامبر طبق اون عمل نمیشود
علی احمدی در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۵۷ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳:
عبارت "یاد باد" به عنوان ردیف این غزل انتخاب شده که به معنای "یادش بخیر باشد "یا یادش بخیر می باشد" است. به نظر می رسد حضرت حافظ از دوستانی یاد می کند که در جوانی با آنها حشر و نشری داشته و آنها را به دلایلی از دست داده است و دیدار دوباره آنان میسر نمی باشد.
روز وصلِ دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران، یاد باد
وصل به معنای رسیدن یا به هم رسیدن است و دوستداران همان عاشقان راه عاشقی هستند .این بیت نشان می دهد که عاشق در این راه علاوه بر اندیشیدن به معشوق با عاشقان دیگر هم می تواند مرتبط شود و این ارتباط عمیق و سازنده است.
راه عاشقی نیاز به صبر در دشواری ها دارد و عاشقان لازم است علاوه بر اینکه خود صبر و پایداری می کنند سایر عاشقان را نیز به صبر سفارش کنند و با هم مرتبط باشند .شاید این موضوع یاد آور آیه ای از قرآن باشد :اصبروا و صابروا و رابطوا.
کامم از تلخیِ غم چون زهر گشت
بانگِ نوشِ شادخواران یاد باد
یکی از کمک های عاشقان به یکدیگر فراهم آوردن شادی و امید به جای غم و اضطراب است .می گوید غم، کام مرا مثل زهر تلخ گردانده و آرزوی آن سرو صدایی را دارم که یاران در وقت باده نوشیدن در عین خوشی سر می دهند.یعنی عاشقان برای یکدیگر شبیه شرابی برای مستی هستند که نگرانی های یکدیگر را برطرف می کنند.
گر چه یاران فارِغَند از یادِ من
از من ایشان را هزاران یاد باد
هرچند که در حال حاضر یاران از من و این دنیا فارغ شده اند و از من یادی نمی کنند ولی من آنان را هزاران بار یاد می کنم .
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حقگزاران یاد باد
یادش بخیر که وقتی در این بند و بلای راه عاشقی گرفتار شدم آن یاران با تلاش خود حق مطلب را به جا آوردند و در این دشواری ها به من کمک کردند.
گر چه صد رود است در چشمم مُدام
زنده رودِ باغِ کاران یاد باد
حالا اگرچه همیشه در چشمم صدها رود از اشک جاری شده باز هم فضای زاینده رود و باغ کاران را که جایگاه بزم دوستان صمیمی است به یاد می آورم تا آرام شوم.
رازِ حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا رازداران یاد باد
افسوس که آن رازداران و محارم اسرار حضور ندارند و یادشان بخیر باشد .بعد از این در نبود آنان ، راز حافظ ناگفته خواهد ماند.
... و فراموش نکنیم که هریک از ما می توانیم از دوستداران باشیم تا راز حافظ بزرگ ناگفته نماند.چون عبارت "یاد باد "علاوه بر گذشته به آینده نیز نظر دارد .
رضا از کرمان در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۱۸ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۰۹ - حکایت آن دو برادر یکی کوسه و یکی امرد در عزب خانهای خفتند شبی اتفاقا امرد خشتها بر مقعد خود انبار کرد عاقبت دباب دب آورد و آن خشتها را به حیله و نرمی از پس او برداشت کودک بیدار شد به جنگ کی این خشتها کو کجا بردی و چرا بردی او گفت تو این خشتها را چرا نهادی الی آخره:
درود
باز حضرت مولانا توجه ما را به جذبه الهی جلب میکند دو سه تار مو کنایه از جذبه الهی است که بر روی صورت برادر امرد همچون کوهی در مقابل عمل مغرضانه بد اندیشان سد گشته ومانع تعرض به او میگردد فر سیما در وجوه یعنی همچون علامت ونشانه ای در صورت او هویداست .
شاد باشی
رضا از کرمان در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۷:۱۴ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۰۹ - حکایت آن دو برادر یکی کوسه و یکی امرد در عزب خانهای خفتند شبی اتفاقا امرد خشتها بر مقعد خود انبار کرد عاقبت دباب دب آورد و آن خشتها را به حیله و نرمی از پس او برداشت کودک بیدار شد به جنگ کی این خشتها کو کجا بردی و چرا بردی او گفت تو این خشتها را چرا نهادی الی آخره:
درود
اعجمی = فرد نا آشنا ، ناشی
سباح = شناگر
عمد =ستون ،کنده درخت
فرد نا آشنا به فن شناگری با دست وپا زدن باعث غرق شدن خودش میشود ولی کسی که شنا بلد باشد بر روی آب همچون کنده چوبی ساکن وبی حرکت میماند وبدون تلاش به ساحل امن میرسد
مقصود این است که آدمی که مشمول جذبه الهی گردد بدون هرگونه تلاش به مقصود میرسد ودر مقابل اتفاقات زندگی تسلیم محض رضای خداوندی است ودر مقابل آدمی که سعی در بر هم زدن اتفاقات زندگی است همانند شناگر نا آشنا به فن شنا غرق در حوادث میگردد .
شاد باشی
کوروش در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۰۴:۵۲ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۰۹ - حکایت آن دو برادر یکی کوسه و یکی امرد در عزب خانهای خفتند شبی اتفاقا امرد خشتها بر مقعد خود انبار کرد عاقبت دباب دب آورد و آن خشتها را به حیله و نرمی از پس او برداشت کودک بیدار شد به جنگ کی این خشتها کو کجا بردی و چرا بردی او گفت تو این خشتها را چرا نهادی الی آخره:
اعجمی زد دست و پا و غرق شد
میرود سباح ساکن چون عمد
یعنی چه ؟
Heydar Barsam در ۱ ماه قبل، دوشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۴، ساعت ۱۸:۰۱ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۶: